خبر کوتاه است. مثل همیشه: بیحاشیه، بیتوضیح، بیروح، بیرنگ. مرگ.
بیقیصری باورم نمیشود. بیقیصری در تصورم نمیگنجد. بیقیصر شعر را چه کنیم؟
*
عاقبت پروندهام را، با غبار آرزوها / خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالیِ من، صفحهی بازِ حوادث / در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
*
دیروز توی کلاس ادبیّات برای بچهها خوانده باشی: «پیش از این ها فکر میکردم خدا...»
و هنوز حلاوتِ «دوستی از من به من نزدیکتر / از رگِ گردن به من نزدیکتر» زیر زبان بچهها باشد و فردایش برایشان خبر ببری که «...ناگهان، چقدر زود دیر میشود» و «...قیصر به آسمان رفت.»
باید معلمِ ادبیّات باشی که بفهمی تلخیِ این خبر چه اندازه از آستانهی تحملِ بچهها خارج است.
*
به یادت داغ بر دل می نشانم
زدیده خون به دامن میفشانم
چو نیگر نالم از سوز جدایی
نیستان را به آتش میکشانم
به یادت ای چراغ روشن من
ز داغِ دل بسوزد دامن من
ز بس در دل گلِ یادت شکوفاست
گرفته بوی گل پیراهن من
*
از فردا صبح که صفحاتِ روزنامه ها پر شد از نام و یاد و تصویرِ قیصر، تازه شاید بفهمیم که چقدر برای همه عزیز و آشنا بود.
چقدر همه میشناختیمش و دوستش داشتیم.
شاید بهانهای شد تا برای هم واژه واژه سطر سطر، صفحه صفحه فصل فصل، قیصر بخوانیم:
ما
در تمام عمر تو را در نمییابیم
اما
تو
ناگهان
همه را در مییابی!
*
میخواستم شعری برای قیصر بگویم
دیدم نمیشود
دیگر قلم زبانِ دلم نیست
گفتم: باید زمین گذاشت قلمها را
باید گریست
باید گریست
های های های
*
من به چه کسی باید تسلیت بگویم؟
من خودم صاحبِ عزا هستم.
چه کسی به من تسلیت میگوید؟