کار پدربزرگ از نوجوانی درآوردنِ نان حلال برای مردم بود. «شاطر رحمان» همهی عمرش پای تنور سنگکی ایستاد و سیگار کشید.
از نوجوانی روستا را ول کرده بود و پنجاه سال محلههای مختلف تهران قدیم را به نان حلال درآوردن آزموده بود. از کن و فرحزاد و اوین گرفته تا کوچه پس کوچههای چهارراه سیروس و امامزاده یحیی و بازارچه نایبالسلطنه و خیابان ری.
صاحب هر نانوایی ایرادی داشت: یکی دستش کج بود؛ یکی بی نماز بود؛ یکی حق کارگر را میخورد. «شاطر رحمان» تحمل نمیکرد. نیم قرنِ تمام، با نداری و دربدری، زن و پنج تا بچهی قد و نیمقد را روی کولش کشیده بود مستأجری از این طرف شهر به آن طرف که نان حلالتری دست مردم بدهد و این آخری ها آلونکی توی خیابان نبرد خریده بود که حوض داشت و خودش هم گوشهی حیاط درخت گردویی کاشته بود.
«عزیز» تعریف میکند که «شاطر رحمان» طلوع آفتاب همهی روزهای سال پای تنور سنگکی بود الا دو روز: عاشورا و روز قتل امیرالمومنین (علیهالسلام) که تعطیل میکرد و به دل خودش میرسید.
پنجاه سال پیش شاطری سنگکی یعنی بیداری نیمه شبی برای خمیرگیری و تنور چاق کردن با ذغال و نفت تا خمیر ور بیاید و نان فطیر نشود. (الان را نبین که مخمر بهداشتی هست و گاز شهری و تنور چرخان و پاروی دیجیتال) از سر صبح تا ته شب، در گرمای تابستان و یخبندان زمستان، پای تنور ایستادن و دست در آتش کردن و نان حلال درآوردن. از سر صبح تا ته شب چشم در چشمِ مردم دوختن و نان به دست مردم دادن.
شاطری سنگکی در زمانهی قحطی و اشغال شهر و گرسنگی مردم، شاطری سنگکی در زمانهی کودتا و خفقان، شاطری سنگکی در دورهی ضعیف کشی و الکی خوشی، شاطری سنگکی در امتداد اعتصاب و انقلاب مردمی. همهی تاریخ را «شاطر رحمان» پای تنور سنگکی ایستاد و سیگار کشید. شاطری سنگکی «شاطر رحمان» را پیر کرد.
*
از پا که افتاد، فقط یک آرزو به دلش مانده بود: این که برود مشهد، پابوس امام هشتم.
توی راه مشهد ذاتالریه میکند -ریهای برایش نمانده بود بعد از یک عمر سیگار و هُرم تنور سنگکی- زیارت کرده و نکرده برمیگردد. توی همان خیابان نبرد، نرسیده به خانه، عمرش تمام میشود.
*
«شاطر رحمان» را توی روستایش دفن کردند. نزدیک مزار «سیدزکریا» امامزادهی آبادی. روی سنگ مزارش نوشتند:
«مشهدی رحمان، پسر رضا، پسر ملک، ۱۳۰۰ تا ۱۳۶۲»