پیش از هر چیز تلاش میکنم تا این نوشتار رنگ و بویِ گِلهگزاری و گدایی نیابد.
اما هیچ مدلی برای بیانِ شیرین و گوارای ماجرای جلال در ذهنم ندارم. شاید اصلاً نقض غرض باشد این که بخواهیم یک حقیقتِ تلخ را دوستداشتنی روایت کنیم.
مسألهی شیوهی روایت کردن، مسألهی راوی است. چگونه بگویم که حقیقت قلب نگردد و سیاهنمایی تلقی نشود؟ چگونه بگویم که ناامیدکننده نباشد و در عین حال مستند باشد؟
اصلاً چرا باید همواره کارِ مستند تلخ باشد؟ چرا هر آن موضوعی که برای روایت کردن مییابیم کمی تلخی و ترشی دارد؟
مگر نمیشود از اصل به سراغِ حقایقِ شیرینِ عالم رفت؟
آیا حقایق و وقایعِ شیرینِ عالم نیازی به روایت کردن و مستندسازی دارد؟ به چه هدفی؟ پس چرا راوی از آن غافل است؟
-راوی یعنی من و تو و هر که هر کجا روایت می کند-
همهی این همه چرا و آیا پیش از روایتِ ماجرای جلال در ذهنم جولان میدهند. عذرم را بپذیرید.
***
هفتم آذرماه هشتاد و شش
... از صبح و لابلای صحبتهای خانم ها و آقایانِ اینجا، چند باری نامِ جلال را شنیدهام و نمیپنداشتم که به من هم مربوط خواهد شد.
همهی صحبتها و جلسات و بازدیدها و گفتگوهای کاریمان که تمام میشود، اذانِ مغرب را گفتهاند و برای نماز به آرامگاهِ بایزید میرویم. هوا به شدت سوزناک است و تأمل در این بقعهی تاریخی و گرمای مطبوعِ شبستان، یخمان را آب می کند.
از پنج صبح تا الان که حدودِ شش و نیمِ عصر است، انرژی مصرف کردهام و واقعاً تا حرکتِ قطار دوست دارم استراحت کنم.
اما مهندس به خانمها پیشنهاد میکند که سری هم به جلال بزنند و من هم کنجکاو و لاجرم (!) همراهشان میشوم.
همه چیز به سرعت میگذرد: مهندس توی یک خیابانِ تاریک ترمز میکند و هر چهار نفر پیاده می شویم. زنگِ دری رنگ و رو رو رفته را می زنیم و در باز می شود: یک حیاطِ وسیع که گودالی عمیق، نیمی از آن را شامل می شود. از لبهی گودال راهِ خودمان را به سمت انتهای حیاط و خانهی کمارتفاعِ میزبان پیدا میکنیم.
زنی میانسال، با لهجهی روستایی، صورتی شکسته، چادر سفید و گلدار و ژاکتِ تیرهای که از زیرِ آن نمایان است به استقبالمان میآید. با خانمها روبوسی میکند و با ما گرم میگیرد. پشتِ سرِ او مردِ کوتاه قامتی ایستاده است که علی رغم کت و شلوارِ ساده ای که پوشیده است، رنجِ روزگار را میتوان از صورتش خواند.
داخلِ اتاقِ مهمانها میشویم. قرمزیِ رنگِ فرشی نو در کنار دیوارهای سفید و تمیز توی چشم می زند. یک بخاریِ گازی در این سو و یک تلویزیون بر میزی قهوهای رنگ در دیگر سو؛ دور تا دور چهار پنج تا پشتیِ رنگ و وارنگ و در کنارِ اتاق پسرکی دراز کشیده بر بستری زیبا و ساده. پتویی زیر انداخته و پتویی رو. دست چپ زیرِ سر و روی بالش. دو پایش را زیر پتو جمع کرده و کف پاها بر روی زمین. مثل این که بخواهد به مهمان ها احترام بگذارد.
قیافهای مثلِ همهی پسر بچههای سیزده، چهارده ساله. صورتی صاف و کشیده و سفید، و پشتِ لبی که تازه تازه سیاهی زده. چشمانی درشت و نا آرام. این جلال است. دست می دهیم و کنارش می نشینیم.
یکی دو سال پیش از این که از طرف مؤسسهی خیریه برای بازدید و تحت پوشش قراردادنِ این خانواده به اینجا آمدهاند، جلال را دیدهاند که کاملاً کج بودهاست؛ و لابد شما هم مثل من وقتی میشنوید که کج بوده است تصور درستی نمیتوانید از آن داشته باشید.
کج بودن یک پسر بچهی ده، یازده ساله به چه معناست؟ اصلاً مگر آدمیزاده میتواند کج باشد؟ و این را باید خانم مهندس برایتان تعریف میکرد که خوب شیرفهم میشدید:
جلال مادرزاد مشکل استخوان بندی دارد و در همان دوران کودکی پاهایش عمل میشود و در آنها میله میگذارند. خانواده میپذیرد که این فرزندِ آخر، مشکلدار است و بعد از آن به فکر درمان دیگری نمیافتد. ثمرهی ده سال بیتوجهی این میشود که ستونِ فقراتِ این پسر نزدیک چهل درجه انحنا پیدا میکند.
خانم مهندس میگفت که بار اول که جلال را دیدهاست با خودش گفته که حتی اگر خانوادهی او را هم تحت پوشش قرار ندهند، حتماً برای معالجهی جلال، کاری می کند. و این عهدِ درونی منجر به این می شود که یک سال پیش به همت خیرین جلال را در تهران عمل میکنند و در کنارِ ستونِ فقراتش میلهای کار می گذارند تا انحرافِ آن را مهار کنند.
بعد از ماهها استراحت و مراقبت، حالِ پسر خوب میشود و راه رفتن آغاز میکند. مهندس میگفت که حتی تا روزهای آخر دوچرخه سواری هم میکرده است؛ تا این که دو ماهِ پیش، دردهای شدید به سراغ جلال میآید و بعد از معاینه مشخص میشود که میلهی داخلِ کمرِ او بدون هیچگونه حادثهی خاصی، شکسته است. پزشکها حدس میزنند به علت اختلاف یکی دو سانتیمتری طولِ دو پای جلال و مراقبت نکردنِ او، ضربههایی به ستونِ فقرات وارد شده و با فشارِ زیاد، میله را شکسته است.
چند هفتهی قبل، عملِ دوم بر روی ستونِ فقراتِ او انجام میشود و این بار میله را به استخوانِ لگن هم پیچ میکنند تا خطرِ شکستن کم شود.
حالا جلال جلوی من دراز کشیده است و به مهمان ها نگاه میکند.
در همهی نیم ساعتی که از او عیادت کردیم چند جمله بیشتر حرف نزد. همین قدر که آهنگ صدا و لهجهی روستاییش را به خاطر بسپارم.
از فردا باید برای فیزیوتراپی به بیمارتان شاهرود برود. اما فقط برادرش میتواند او را از جا بلند کند. جواد، برادرِ جلال، بیست و سه سال دارد و در معدن زغال سنگی اطرافِ سمنان کار میکند. بیست و چهار ساعت کار و بیست و چهار ساعت استراحت. پس یک روز در میان میتواند به خانه بیاید و مادر امروز نگران است که وقتی جواد نیست، چه کسی جلال را به بیمارستان میبرد. با این حال امیدشان به خداست و دایم لبخند میزنند.
خداحافظی میکنیم و بیرون میآییم. تا مهندس ماشین را سر و ته کند و دور بشویم، مادر در قابِ در ایستاده است و سر تکان میدهد و از دور تشکر میکند. توی ماشین، خانم مهندس ماجرای پدر جلال را تعریف میکند. همان مردِ کوتاه قامتِ خاموش:
قبلاً وضع خانوادهی شان خوب بوده است. پدر کابینت سازی ماهر بوده و با برادرش کار می کرده. یک شب که تنهایی به جایی میرفته، تصادف میکند و سحرگاه، بدن نیمهجانش را در حاشیهی جاده پیدا میکنند. از آن روز به بعد کلاً بیحس است. راه میرود، حرف میزند، اما کاری نمیتواند بکند. دستهایش حس ندارند. از کار افتاده است.
همان موقع بوده که آنها را برای حمایت به مؤسسهی خیریه معرفی میکنند و بعد، ماجرایِ عملِ جلال پیش میآید...
***
پیش از هر چیز تلاش کردم تا این نوشتار رنگ و بویِ گِلهگزاری و گدایی نیابد.
و پیشتر از آن میاندیشم که این ماجرا به من چه ارتباطی دارد؟ یعنی صِرف این که من راوی باشم لازم است تا پایم به چنین خانه هایی باز شود و چنین ماجراهای عجیب و تو در تویی را ببینم و بشنوم و روایت کنم؟
جلال امروز به پولِ من و شما نیازی ندارد. پس شمارهی حسابی در کار نیست.
آقای مهندس و مؤسسهی خیریه هم کار خودشان را میکنند و احتیاجی به تعریف و تمجیدِ ما ندارند. پس به اسم و رسمشان هم نیازی نیست.
من و شما میمانیم که در امرِ خدا و حکمتِ او اندیشه کنیم و بر آنچه داریم شکر بگزاریم.
جلال را هم دعا کنید تا برخیزد و بعد از یک سال به مدرسه برود.