یک شب که تو با دایهات، بَرَکه، به سرای پدریِ خود اندر بودی (و محمد گاه خوش میداشت که شبی را در سرای پدریِ خویش به سر برد)، چون طعام شبانه را خوردیم، جعفر گفت: ای کاش عموزادهی ما نیز بود!
تا اندیشهاش را باز خوانم، پرسیدم: از چه رو؟
با آن لحن کودکانهی خود گفت: هر گاه که او بر سرِ سفره نیست،ما سیر نمیشویم. حال آن که با بودنش، سیر میخوریم، و باز طعامی در سفره میمانَد.
و آن شب، طعامِ ما از هیچ شب کم تر نبود... (ج1- ص 198)
*
محمد، از خویش و بیگانه، دستگیری بسیار میکرد. در آن سالِ قحطی نیز سخت در این اندیشه بود که چگونه به بوطالب یاریای رساند. تا روزی در حرم نشسته بودم که یوی من آمد و گفت: ای عمو؛ برادرت، بوطالب، نانخوران بسیار دارد؛ و مالی در دستش نمانده است. روزگار نیز بدین گونه است که میبینی؛ و هر کس در کارِ خود فرومانده است. بوطالب اما، میدانی که از بلندیِ طبع، یاری از کس نمیپذیرد.
خداوند به من و تو فراخی در روزی دادهاست؛ و اینک در میانِ جمله هاشمیان، از من و تو، کس توانگرتر نیست. چه می گویی که نزد او رَویم، و هر یک، فرزندی از وی بستانیم، تا نزدِ خود نگاه داریم؟
گفتم: روا باشد!
پس، در ساعت به نزد بوطالب رفتیم، و بدان گونه که بر وی گران نیاید، قصدِ خویش را باز گفتیم. برادرم، در پیِ لختی درنگ گفت: تا آنگاه که این قحطی سرآید...!
گفتم: چنین باشد!
گفت: ای عباس؛ میدانی که من تابِ دوری عقیل را ندارم. اینک او را برای من بگذارید، و از باقی، هر یک را که میخواهید، با خود ببرید.
گفتیم: چنین میکنیم که تو میخواهی!
پس، ابالقاسم علی را برگرفت، و من، جعفر را. (ج1- ص326)
*
بوذر به آن سو روی چرخانید: کهنسال مردی، با وقار و آرامشی ویژه،درآمدن به جانب کعبه بود.
بوذر نخست چنین اندیشید که آن مرد شاید همان پیامبر نوخاسته است! پس، سراسیمه خواست تا دلو و مشک را رها سازد و بدان سو رود. لیک،چون نیک نگریست، دانست که بر خطا رفتهاست. آن مرد نیز هر چند نشانهی بزرگی از چهره و نگاهش آشکار بود و آنگونه رفتار مردمان در برابر او هم نشان جایگاهِ بلندِ وی در نزدِ ایشان بود، لیک با آنچه که انیس وصف کرده بود، تفاوت بسیار داشت. نخست آنکه، موهای سر و روی این مرد، سر به سر سپید بود. دو دیگر آنکه، به اندام نیز فربهتر از محمد مینمود.
مردِ سالخوردهی شکوهمند، جامهای ساده و پاکیزه و سپید بر تن داشت؛ حکایت از آنکه، مردی مالمند نیست. لیک، آن مایه بلند طبعی و بینیازی در نگاهش موج میزد که هر بیننده، ناخواسته، در دل، بزرگش میداشت.
...
آری؛ بر خطا نرفته بود. زمزمهها و سخنانِ آهستهی مردمان با یکدیگر،بر بوذر آشکار ساخت که آن پیرِ نیکرویِ خوشنما، همان بوطالب، عموی محمد است.
به دریافت این نکته، سروری بزرگ در دلِ بوذر دوید. سرانجام کسی را یافته بود که آشنای محمد بود و دشمنان محمد از وی پروا داشتند. پس، امید آن بود که این مرد، دستانِ خسته و نیازمند بوذر را بگیرد و سوی محمدش راه نماید. (ج2- ص52)
*
روزی با پسرعمویمان به درهی بوطالب رفته بودیم، به گزاردن نماز. در آن حال، ناگاه پدر به آنجادرآمد و ما را در آنحال دید. و تا بدان روز، از آن کیش اگهی نداشت.
او چندان درنگ کرد تا نمازِ ما پایان گرفت. در این حال، من سخت در هراس بودم. چه، از اسلام آوردنِ خویش، پدر را هیچ نگفته بودم.
پدر اندیشناک رو سوی ابالقاسم کردو گفت: ای برادرزاده، مرا حکایت کن که این چه آیینی است که به آن روی کردهای، و این چه نیایشی است که میکنی؟
عموزادهی ما گفت: ای عمو! بدان که این کیش حق است، و کیش فرشتگان و پیامبران و نیای بزرگ ما، ابراهیم، خلیل خدا. پروردگار بلندمرتبه مرا برانگیخت و به پیامبری به جانب مردمان فرستاد، تا آنان را سوی اسلام فرا خوانم. اینک،سزاوارترین کس که پند من شنود و دعوت من پذیرد و در این کار یاریام کند، تویی، ای عمو.
آنگاه از فرمانها و آموزههای این کیش، به شرح، او را باز گفت.
پدر، از پیِ درنگی دراز گفت: تا در این کار اندیشه کنم.
پس، افزود: لیک آسوده دل باش، که بوطالب تا جان در بدن دارد،از پشتیبانی تو باز نمیایستد و نمیگذارد که کسی بر تو آسیب رساند.
دیگر، رو سوی من، گفت: تو نیز به این کیش درآمدهای، ای علی؟
ترسان گفتم: آری، ای پدر.
گفت: و این چه نیایش بود که می کردید؟
گفتم: این نماز است، ای پدر؛ که سوی آفریدگار یکتا بَرَند؛ و در این کیش، گزاردنش بر مردمان واجب است.
پدر گفت: ای پسرِ من؛ تاکنون کسی از پسرعموی تو دروغی نشنیده است. پس، این کیش را نگاه دار و همراهیِ عموزادهی خویش کن و از خدمتش دور مشو؛ که او تو را جز خیر و نیکی نفرماید. (ج2- ص60)
*
رسول خدا بر زیراندازی دیگر ایستاد و علی در پسِ پشتِ او بر جانبِ راست ایستاد؛ و به نماز اندر شدند.
بوطالب چندی خیرهی آن دو ماند. پس، رو سوی جعفر، گفت: برخیز ای جعفر! برخیز و تو نیز بالِ دیگر عموزادهی خویش شو!
جعفر، بُهتناک و هم خرسند، از جای برخاست و بیپایافزار، سوی آن دو رفت. پس، در جانبِ چپِ پیامبر ایستاد و بیآنکه آیین آن نیایش را داند، پیرویِ ایشان کرد.
بوطالب، لختی به خرسندی غرقهی آن منظره شد. پس خَلَجانی در دل احساس کرد؛ و نرم نرم، لبانش به جنبش درآمد:
- به دشواریهای روزگار اندر
علی و جعفر تکیهگاه مناند
و محمد نیز
چونان پسری از پسران من است.
سوگند به خدای کعبه
که نمی گذارم او زبون گردد
یا پسرانم، تنهایش گذارند...!
ای علی، و ای جعفر!
پیوسته یاور عموزادهی خویش باشید
که از جمله عمویانتان
تنها پدرِ او هم پدر و هم مادرِ پدر شماست. (ج2- ص62)
پینگاشت:
+ به نقل از یگانه کتاب «آنک آن یتیمِ نظرکرده» به قلم محمدرضا سرشار.
++ ربطش به محرم این است که امامی که در روزِ عاشورا در کربلا شهید شد، نوهی بوطالب است.
+++ ربطش به شما این است که امیرالمؤمنین فرزندِ بوطالب است.
++++ ربطش به من این است که: «کار اندرون دارد نه پوست»
+++++ به ربطش چه کار دارید؟ با متنش حال کنید.