سه شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰ ذیحجه ۱۴۳۱ - عید قربان
[سرزمین عرفات]
عرفات پادگان است؛ همه با لباس احرام در حال آماده باش؛ پادگان معرفت؛ باید معرفت یافت و آماده شد. ایام تشریق [عید قربان و سه روز بعد از آن] مثل روزهای اردویی مدرسه است؛ انجام واجبات روزمره مثل نماز و روزه و ... مثل درس و مشق هر روزی مدرسه است. در ایام تشریق حاجی از روزمرگی خارج میشود. واجب است در عرفات توقف کرد؛ همین. مثل ترمزدستی در سرازیری سرعت را کم میکند. امور روزمره در حال احرام تعطیل: آینه و شانه و زلف و عطر و لباس و کفش و اصلاح و حال و هول و سخن گزاف تعطیل. خارج از شهر، در پادگان بیابانی، با لباس رزم، یک نصفه روز آماده باش و توبه و انابه و بعد حرکت در بیابان: هشت کیلومتر تا مشعرالحرام. شب عملیات، پشت خاکریز خط مقدم. وقوف یک ساعت و بعد حمله به شیطان. سنگ جمع کردن شبانه: تجهیز برای نبرد.
کمی بیداری و گپ و گفت با آقای عسگری [دستیار مدیر] و منصوری [روحانی کاروان] و مرور نقشهی حرکت به منا و مشعر و دوباره خوابی کوتاه تا ساعت یک بامداد که بیدارمان میکنند برای حرکت.
امسال اولین سال سیستم ترددی حمل و نقل عرفات به مشعر است. بجای اینکه به هر کاروان یک ماشین بدهند، نوبتبندی کردهاند و اتوبوسهای خطی، این مسیر کوتاه [حدود ۸ کیلومتر فاصلهی عرفات تا مشعر] را میروند و میآیند و کاروانها به نوبت سوار میشوند. بجای ۱۲۰۰ اتوبوس ۳۰۰ اتوبوس در اختیار ایران است و کاروانها بجای انتظار در اتوبوس و جادهی مسدود، در چادرهای عرفات میمانند تا نوبتشان برسد.
ساعت یک بیدار میشویم و اتوبوسها میآیند. ما از آخرین کاروانها هستیم. بعداً میفهمیم که برنامهی بعثه به هم خورده است و بجای ساعت ۲۲ کار تا یک شب طول کشیده و آخر سر به خود کاروانها واگذار کردهاند که اتوبوسهایی که تردد میکنند را خفت (!) کنند. عسگری و عباسی همین کار را میکنند. عجله دارند که خانمها و معذورین را به منا برسانند و سنگهایشان را بزنند. نیمی از چادرها را خواباندهاند که سوار اتوبوس مکشوف [بدون سقف] میشویم و به سمت مشعر میرویم. ساکها را بعدازظهر عرفه با وانت بردهاند منا. دستمان تقریباً خالی است؛ بغیر از زیر انداز و پتو و مفاتیح.
اتوبوس ابتدای مشعر ما را پیاده میکند. از در شماره یک وارد فنس [محوطهی محصور با توریهای فلزی] میشویم. پرچم ایران و بیابان محصور در جادهها و فنس میان دو کوه. اینجا در بلندی است و در تاریکی شب در دوردست چراغهای منا و حتی ساختمان بزرگ جمرات دیده میشود. کاروانهای زیادی قبل از ما آمدهاند و همین جا خوابیدهاند. اینجا اول مشعر است و تا طلوع آفتاب باید اینجا باشیم. تصمیم میگیریم تا جایی که میشود جلو برویم. از لابلای جمعیت راه پیدا میکنیم و جلو میرویم. بین راه از یک تریلی دو تا جعبه خوردنی (کیک و آبمیوه و ...) میگیریم. جمعیت روی زمین خوابیدهاند. همه احرام پوش، آواره.
مشعر توقفگاه است؛ مثل کمینگاه یک عملیات مهم. منتها نمیفهمم چرا ملت خوابند. اینکه احیای امشب بسیار تأکید شده دلیلش باید همین باشد. منتظریم کی شب حمله فرا میرسد... امشب شب حمله است و جماعت در کمینگاه، پشت خاکریز خط مقدم، خوابیدهاند. خیر است!
حدود یک ساعت و نیم پیاده میرویم تا دیگر به جایی میرسیم که نمیشود جلو رفت. حاجی منصوری با هزار زور و زحمت از لابلای اتوبوسها و جمعیت خواب و دستفروشها و گٍل و آب و ... ما را عبور میدهد تا جایی بین دو تا پل، در زمینی خاکی مینشینیم و انتظار میکشیم. حاجی نوروزی پتو پهن میکند و زیر اندازمان را کنارش میاندازیم و استراحت میکنیم. اطراف ما چادرهای مسافرتی دستفروشهای آفریقایی است که لابلای زبالههای پلاستیکی و ته ماندهی خوراکیها و ... قرار دارد. از ساعت چهار تا اذان صبح چیزی میخوریم و دراز میکشیم و وضو میگیریم. فضای در هم ریخته و عجیبی است. در لباس احرام بودن عادتمان شدهاست. هوا نه سرد و نه گرم است. هر کس کارتن یا پلاستیکی چیزی پیدا کرده و زیر انداز کرده که نماز جماعت صبح بخوانیم. [واجب است از اذان صبح تا طلوع آفتاب روز دهم در مشعر وقوف کرد] برای وقوف باید نیت کرد. اما انجام هیچ عملی بعد از نیت واجب نیست. مثلٍ روزه میماند.
جالب اینکه در بینالطلوعینٍ صبحٍ عید که آفتابٍ حمله در حال دمیدن است، اهل کاروان ما به خواب میروند.
زیارت اباعبدالله در این روز مستحب است. از روی مفاتیح میخوانم و بعدش برای خودم شعر میخوانم:
ای گردش چشمان تو سرچشمهی هستی / ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی؟
وا کرد در مسجدالاقصای یقین را / تکبیره الاحرام نمازی که تو بستی
از چار طرف محو تماشای تو هستند / هفتاد و دو آیینهی توحید پرستی
تا جرعهای از عشق تو ریزند به جامش / هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی
جنب و جوشی در اطراف افتاده است. آرام آرام صداها بلند میشود. ماشینها و اتوبوسها بوق میزنند و کاروانها را سوار میکنند. ما از زیر پل، ترافیک بالا را میبینیم. آمادهی حرکت میشویم؛ اما تا طلوع کامل خورشید در انتظار میمانیم. حدود ساعت شش و چهل و پنج راه میافتیم از لابلای جمعیت خوابیده روی زمین -دستفروشان سیاهپوست- و با کاروانهای دیگر. از سمت چپ میرویم که به درهی مُحَسّر معروف است. محل واقعهی عامالفیل و چندین ماجرای دیگر.
هندیها و پاکستانیها و ما از لابلای اتوبوسهای حاجیان کشورهای عربی و ... از خیابانی کم عرض به سختی حرکت میکنیم و به سمت منا جلو میرویم. چادرهای هند و پاکستان همین اول قرار دارد. اتوبوسها تنگ هم چسبیدهاند و روشن و کولر زدهاند و گرمای کولر و دود اگزوز خود را به خیابان میریزند و ما از لابلای آنها قدم به قدم جلو میرویم و نمیتوانیم بینی را هم بگیریم. [در حال احرام گرفتن بینی از بوی ناخوش حرام است] بالاخره فرج حاصل میشود و به دروازهی منا میرسیم و درِ ورودی بخش ایران. چادرهای هند سمت راست (پایین خیابان) و چادرهای ایران سمت چپ (بالای خیابان) است. شیب ملایم و ادامهدار خیابان ما را به بالای تپهای میبرد که مشرف بر مناست. چادرهای ایرانیها به تفکیک استان مرتب شده و استان تهران از این سمت آخرین چادرهاست و از سمت جمرات اولین چادرها. پارتیبازی تهرانیها!
حدود ساعت هشت در چادر کوچکی مستقر میشویم که از چهار تا فضای مربعی به هم چسبیده با یک سقف مشترک خیمهای تشکیل شده. کولر آبی، برق، فرشهای شش متری قرمز و دیوارهای پارچهای. برای هر نفر یک متر مربع فضا در نظر گرفته شده است: ۵۰ در ۲۰۰ سانتیمتر! سر و صدا و غر زدن همسفران بیش از حد است و چند نفر از خستگی سر و صدا میکنند. به سرعت چایی میدهند و حرکت میکنیم برای رمی جمره عقبه تا سریعتر اسامی را به مذبح خبر بدهیم.
کاروانهای ایرانی هم یکی یکی میرسند و راه میافتند به سمت جمرات. از خیمههای ایرانی که روی بلندی است با یک سطح شیبدار طولانی پایین میآییم و در یکی از خیابانهای میان خیمههای پاکستانی و ... با کاروان حرکت می کنیم. راهرو مملو از جمعیت است و یک قدم یک قدم جلو میرویم. آفتاب از پشت سر میتابد و روی سرمان نمیتوانیم کلاه بگذاریم یا چتر بگیریم. [در حال احرام پوشاندن سر برای مرد حرام است] تشنگی بیداد میکند و هیچ راه فراری نیست. عجله داریم و گیر افتادهایم لای جمعیت هندی و پاکستانی و ایرانی که به سمت جمرات میروند. بیش از یک ساعت این حال ادامه دارد تا راهرو تمام میشود. حدود دو و نیم کیلومتر راه بود. محوطهی باز بعد از چادرها تا جمرات هم مسافت کمی نیست.
ساختمان عظیم و غولپیکر جمرات که از دور شبیه پارکینگهای طبقاتی است، پنچ طبقه دارد. دور ارضی، دور ثانی، دور ثالث، دور رابع و بعدی که در حقیقت پشت بام است و به جای سقف، سایبان پارچهای دارد که با سیمهای بکسل قوی مهار شده. این ساختمان از محلی که در مشعر توقف کردهبودیم دیده میشد و ما برای رسیدن به آن حدود ۶ کیلومتر پیادهروی کردهایم.
حالا نوبت سنگپرانی است. جمعیتِ دور جمرهی عقبه و سر و صدای آنها و سر و صدای سنگها که به دیوار میخورند هراسآور است. مخصوصاً با اخطارهایی که قبلاً نسبت به این مکان و خطراتش به ما دادهاند.
دزدیده دزدیده از لای جمعیت سمت چپ عقبه خودم را جلو میبرم. یک دست به حولهها گرفتهام که کنده نشود و دست دیگر کیسهی سنگها. بعد از عبور از یک قسمت پر ازدحام، به منطقهی خلوتی درست در وسط [دیوار] جمره میرسم. روی تپهای از دمپاییها و سنگها و حولهها و چیزهای دیگر میایستم و سنگها را به راحتی میزنم. خیلی آسانتر از تصورات قبلی. جمعاً یک دقیقه هم نشد! با خوشحالی و ناباوری عقب میآیم و سر قرار با کاروان میرسم. اسم خودم و [...] که به نیابت از او هم سنگ زدهام به مدیر کاروان میگویم.
کار دیگری نداریم جز تماشا و انتظار و گرما و تشنگی. بعد از نیم ساعت معطلی با دکتر [...] به سمت چادرها بر میگردیم. تعداد زیادی از اهل سنت همان جا کنار جمرات سر میتراشند. موهای زیر دست و پا و سرهای خونی و ...
در راه برگشت میخواهیم که به مسجد خیف برویم. در دورات میاه [سرویس بهداشتی!] آبی به سر و صورت میزنیم و نفسی تازه میکنیم. اما آب خوردن یافت نمیشود. مسجد مملو از جمعیت است و نمیشود داخل شد. سرم و گوشهایم درد میکند. از بس که آفتاب خوردهاست. دکتر میگوید گرمازدهای. راه میافتیم در مسیر به جستجوی آب. به آبسردکنهای کنار مسیر که میرسیم، زنده میشویم.
راه برگشت هم مثل صبح شلوغ است و از کنار یک راهروی مسقف خنک عبور میکند که یک طرفه به سمت جمرات است! یعنی صبح اشتباه کردیم که از مسیر میان چادرها آمدیم. باد خنکی از لای توریها میآید. از یکی از درهای مظله [همان مسیر مسقف] وارد میشویم. گیج میخورم. باد خنک پنکههای مظله کمی حالمان را جا میآورد. اما کمی که جلو میرویم چون تراکم جمعیت روبرو بیشتر است، مأمورها بیرونمان میکنند. با دکتر زیر آفتاب راه میرویم به امید رسیدن به چادرها. این مسیر یک عمر طول میکشد تا حدود ساعت دوازده و نیم به چادر میرسیم. حاجی مهدوی و جمعی از همسفران نماز جماعت میخوانند. نای تکان خوردن ندارم. یک گوشه مینشینم. جا کم است و بعضی همسفران دعوا میکنند و آب خنک نیست و داد و بیداد و ... بماند.
حالا منتظر خبر از قربانگاه هستیم. اوقات تلخیها ادامه دارد و یک آقای جوانمردی میانداری میکند و ذهن جمعیت را به [سمت] مسایل معنوی میبرد و هی صلوات میگیرد و جک میگوید و بازی با کلمات و ادا و اطوار تا جمع راحت میشود. اما کمبود جا اذیت میکند. امکان دستشویی رفتن و وضو گرفتن هم نیست. بعضی کاروانها خبر قربانی را گرفتهاند و مشغول سر تراشیدن هستند. محوطه دستشویی و حمام بسیار شلوغ و کثیف است. با بطری آب معدنی جلوی چادر وضو میگیرم و به زور جایی از حاجی نوروزی میگیرم و نماز میخوانم. بعد سفره میاندازند و ناهار میدهند. یک ظرف بزرگ ماست به همراه نعنا و گردو. تقریباً بدون نان میخورم و سرم به شدت درد میکند. دستمال هم نمیتوانم ببندم. به عرض شانههایم جلوی ساکم پتو پهن میکنم و دراز به پشت میخوابم؛ با حولههای احرام، بدون حرکت؛ فقط پارچه ای روی چشم میاندزم. دکتر استامینوفن میدهد که بخورم.
بیدار که میشوم نزدیک اذان [مغرب] است. خبر قربانی نیامده؛ همه در هم اند. سر را نتراشیدهایم و در احرامیم هنوز. نگاهی به [کتاب] مناسک میاندازم. آقا اجازه دادهاند که اگر قربانی نشد، میتوانید سر بتراشید و از احرام خارج شوید. حاجی منصوری [روحانی کاروان] میگوید در جو کاروان مناسب نیست که اعلام کنیم که مقلدین فلانی و فلانی سر بتراشند و باقی بمانند. فلذا عمل نکنید. پکر میشوم. ولی میفهمم حفظ وحدت چقدر مهم است. عمل به «احتیاط واجب» رهبر را معطل میگذارم که «وحدت» کاروان به هم نریزد. به قول دکتر: «بهداشت روانی» !
اما در هم ریختهام. حاجی مهدوی هم پکر است...
* در حال و هوای این روزهای حاجیان و مردم سرزمینم ۱۴ صفحه از لابلای ۱۷۰ صفحه یادداشتهای سفر حج سال ۸۹ را منتشر کردم. در نثر یادداشت مطلقاً دست نبردم و عیناً همان است که همان روزها همانجا نوشتم. مگر چیزی داخل [ ] اضافه کرده باشم برای فهم راحتتر. عکسها هم از من نیست. همه را از اینترنت یافتم.
** استاد حمید سبزواری سی سال پیش در غم اشغال سرزمینهای اسلامی و جنایتهای آل صهیون و آل یهود سروده بود:
جانان من اندوه «لبنان» کشت ما را / بشکست داغ «دیر یاسین» پشت ما را
حالا این روزها ورد زبان ما در غم اشغال سرزمین وحی به دست آل سعود و جنایتهایشان باید چیزی شبیه همین باشد:
جانان من؛ اندوه «قربان» کشت ما را / بشکست داغ حجگزاران پشت ما را