منتظر بهانه ماندن هم بیفایده بود. بیبهانگی این روزها همهگیر است. همه چیز توی عالم بیبهانه شده است: از رفت و آمدها بگیر تا قهر و آشتیها، نصب و عزلها، باید و نبایدها، دوست و دشمنها، رفیق و رقیبها، ...
گاهی همین بیبهانگی بهانهی نوشتن میشود. مثلِ حالا!
:::
هی منتظر نشستم که بلکه مجید بهانهای بیابد برای نوشتن؛ و او مدام بهانه میآورد برای ننوشتن. به گمانم جای مجید اگر من این اندازه بهانه برای ننوشتن میداشتم، حتماً دریاره اش می نوشتم! اما مجید ننوشت که ننوشت!
:::
و حالا مجبورم جورِ ننوشتنهای خودم و ننوشتنهای او را یک جا بکشم. چه تنبیه مشقتباری!
و عفو میفرمایید از این همه پراکندهگویی. ما که رسم مألوفِمان «پراکندهپندار» نوشتن بود، حالا که بخواهیم از اصل «پراکنده» بگوییم، چه خواهد شد؟!
*
مدرسه تمام شد. مثلِ خردادِ هر سال. تمامِ تلاشم را میکنم که برایم عادی نشود. تمام شدنِ سالِ تحصیلی نباید برای یک معلم تکراری شود. حتی غمگین شدن در جلسهی آخر نباید تکراری شود. باید هر بار یک جورِ دیگر خداحافظی کرد. یک جوری که برای خودت هم غافلگیرکننده باشد. این یک راهِ تکراری نشدن است.
بزرگترین آفت و آسیبِ معلمی «تکرار» است. تکرارِ دوبارهی کلاس و کتاب و کلمات. دور زدن دورِ کارهای بارها تکرار شده.
به نظرم انجامِ بیش از دوبارِ یک کار، مصداق دوبارهکاری است و من در ابتدای تابستان، آستانهی سومین دورِ خودم را از دور میبینم.
این تابستان باید همه چیز را عوض کنم. خودم را و کتاب را و کلمات را. امیدوارم.
*
برای تابستان، کارِ جدیدی دست و پا کردهام؛ در جایِ جدیدی با همکارانِ جدید. تنها مزیت آن همین است که جدید است. انشاءالله به لطفِ بزرگوارانی که به من محبت و اعتماد دارند، قرار است چند شماره نشریه با موضوع محرومیتزدایی کار کنیم. تجربه به من ثابت کرده است که برای انجام چنین کاری تقریباً هیچ تخصص خاصی لازم نیست و در عین حال باید در همه چیز تخصص داشته باشی. کارهایی از این دست در سرزمینِ ما کم نیست. در عوض فایدهی این کارها تا دلت بخواهد در سرزمینِ ما کم است!
*
و «نادرِ ابراهیمی» درگذشت که به قولِ جلال: «نادر» بود و «ابراهیمی»
آدمِ عجیب، ستودنی و خارقالعادهای که طبقِ معمول پس از وفاتش از او بیشتر خواهیم شنید. او پیش از آن که یک نویسنده یا شاعر باشد، یک محقق بود. محققی که بسیار بیش از آن چه میگفت و مینوشت، میخواند و یادداشت برمیداشت و فکر میکرد. الگوی خوبی برای خیلِ عظیمِ جوانانِ قلم به دستِ بیسواد.
متأسفانه یا خوشبختانه در بازیهای سیاسیِ روزگار، نادر طرفِ ما را گرفت و بیش از پیش مهجور شد. اگر در اردوگاهِ حریف نادری در ابعادِ یکدهمِ نادر پیدا میشد، امروز از در و دیوارهای اینترنت و روزنامهها و شبنامهها «وا نادرا» به هوا میرفت!
کمی پیش از این، آزاد اندیشی در جمعِ ما بود که از بلندای اندیشهی آزادش خدا را میدید و مردانِ خدا را میستود. حیف که ما قدر ندانستیم.
برای این تابستان دوباره سه دیدار را خواهیم خواند و مردی در تبعید ابدی را.
*
و آن «جلال» که بالاتر گفتم نه فکر کنی که جلالِ آل قلم باشد. که جلالِ خودمان است. رفیقِ شفیقی که مصاحبتش همواره مغتنم است و نظراتش معمولاً راهگشا. به لطفِ او، اندکی قبل از نوشتن این سطور، فیلم مستندی را دیدم که در ایام فروردین از مستند4 پخش شده بود.
«درمانده» نود دقیقه فیلم از ماجرای بازماندگان سقوط هواپیمایی در کوههای آند است. این ماجرا که در 1972 در مرز اروگوئه و شیلی رخ میدهد، در آن روزها بازتابی جهانی مییابد و به دلایلی که در طولِ فیلم متوجه میشویم، بسیاری از ابعادِ دست و پنجه نرم کردن این آدمها با مرگ، سرما، گرسنگی و نا امیدی تا امروز ناگفته باقی میماند. کارگردانِ فیلم بعد از سی سال شانزده نفر بازماندهی این حادثه را گرد هم جمع کرده و با تمهیداتِ سینمایی، نود دقیقه شما را به تماشای تعریفِ ماجرا مینشاند.
فیلم «درمانده» علیرغم روایی بودن، راوی ندارد و به هیچ وجه از نریشن در آن استفاده نشده است. آخرِ ماجرا هم از اول معلوم است و مشخص است که کسانی که در حالِ تعریفِ ماجرا هستند، سالم ماندهاند. سیرِ تعریفِ ماجرا هم خطی و بدون هیچ جابجایی زمانی انجام میپذیرد. با این حال این فیلم که محصول سال 2007 است، با بازسازی بعضی از صحنهها به شدت جذاب از کار درآمده و تا ساعتها شما را درگیرِ ماجرا خود میکند.
در طولِ تماشای فیلم بارها از خود میپرسید که «اگر من بودم چه میکردم؟» و دایماً متوجه وجودِ ذیجودِ حضرت باری تعالی میشوید که به طرفهالعینی میتواند حال و روزِ من و شما را به حالِ این درماندهها تبدیل کند. تعدادی جوانِ با انرژی و سرزنده و شاداب که به جای رفتن به تعطیلات، در کمتر از یک ماه مجبور میشوند گوشت و استخوانِ همدیگر را بخورند...
*
هر چقدر که «شطرنج با ماشین قیامت» بهتر از آنی بود که خیال میکردم، «طوفانِ دیگری در راه است» بسیار بدتر از تصوراتِ قبلیام از کار درآمده است. نمیدانم چطور میشود که احمدزاده که کم کار میکند، موقع نوشتن میتواند خودش را کنترل کند و از هر دری سخنی نگوید و در موقعیت بیانیهای صادر نکند. اما شجاعی که خیلی کمکار هم نیست نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. چشمتان را ببندید و یکی از وقایع مهم فرهنگی اجتماعی دههی چهل، پنجاه و اوایل شصت را به خاطر بیاورید که توی کتابِ آخرِ شجاعی نباشد. بیجنبگی هم حدی دارد! روایت داستان هم که شاهکار است. چون شجاعی مونولوگ نویسِ خوبی است، ترجیح داده کار را برای خودش راحت کند و در هر فصل همهی شخصیتها بجز یکی خفقان بگیرند و در عوض یک نفر مرتب وراجی کند. برای تنوع هم از قالبِ نامه (که طبیعتاً مونولوگ است) استفاده کرده و سرِ بچههای دورهی راهنمایی را شیره مالیده است. خودش هم آخرِ کتاب رسماً نوشته که داستان مالِ سال 60 است. خجالت هم نمیکشد! به من چه که داستان مالِ سالِ شصت است؟ بیست سال دیر کردی! میفهمی؟ بیست سال! یک لحظه دلم برای امیرخانی سوخت که گفتم بیوتن را چهار سال دیر چاپ کرده است!
شانس آورد که کتاب را نخریده بودم. وگر نه رسماً از او به خاطر تضییعِ وقتِ و پولم یک جا شکایت میکردم.
*
و چیزهای دیگری که گفتنش بماند برای وقت دیگر.
هر روز کم کم 17بار در نمازهای یومیه میگیم:
"صراط الذین انعمت علیهم"
در روایت داریم که منظور از کسانی که به اونها نعمت داده ایم چند دسته اند که یک گروه از اونها شهدان....
واقعا خوشا به سعادتشون...
اما به فرمایش حضرت آقا زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از خود شهادت نیست
پس ما از خدا بخوایم که توفیق بهمون بده در مسیر زنده نگهداشتن راه شهدا قدم برداریم،
توفیق بهمون بده اگه :
باغ شهادت دوردست است
ولی دلهایمان همواره مست است!
اگه شهید نشدیم اقلا شهید زندگی کنیم و با شهدا محشور باشیم در آخرت هم محشور بشیم انشاالله...
بروزم،قدمتون روی چشم تشریف بیارید و با نظرتون آبادمون کنید!
در ضمن اگر مایل به تبادل لینک بودید خبرم کنید...
التماس دعا
اللهم عجل لولیک الفرج...