همین پنجره ای که پشتِ سَرم به حیاطِ مدرسه باز می شود؛ سوله ی کارگرانِ شهرداریِ پشتِ دیوار حیاط و بوستان المجانین (!) کنارِ بزرگراه. به همه ی شان عادت کرده ام.
حالا همین روز آخر هم باید بچه های چهارم بروند بالای دیوار حیاط که توری مرغی بچسبانند بالای نرده ها. همسایه ی بغلی توپ هایشان را پس نمی داد. از بس که هر روز می افتد آن ور.
پیرمرد دیروز کارگر آورد و خرمالوهای درختش را چید. خودش آمد در زد رفت اتاق مهندس یک سبد خرمالو گذاشت کنارِ ماکتِ آرزوهای بزرگِ شرکتِ ورشکسته ی ما. حالا بچه ها روی دیوارِ خانه ی پیرمرد، روی دیوارِ حیاط، تلاش می کنند توری مرغی بچسبانند بالای نرده ها. نیما، محمدرضا، سیداحمد، محمد و حامد. آقا جواد هم رفته کمکشان.
از توی حیاطِ مدرسه، مدیر سیم مفتولی می بُرَد و حبیب می دهد دست حامد. حاجی حیدری هم از بالکن طبقه ی اول نگاه می کند. من هم از این بالا. چقدر این ها بزرگ شده اند.
قبلاً هم که از این بالا به این ها نگاه کرده بودم، همین را گفته بودم: این ها چقدر بزرگ شده اند!
*
حامد از حیاطِ مدرسه می رود روی دیوار، از نرده بالا می رود و می رود آن طرف روی دیوارِ حیاطِ پیرمرد. دوباره از نرده بالا می رود و همان بالا می ایستد کنارِ آهنی که پارسال جوش داده اند بالای نرده ها. توری مرغی را با یک دست می گیرد و صاف می کند. از دهانش سیم مفتولی در می آورد و توری را به آهن می بندد. محوِ فرزی و چابکی اش شده ام. یکهو به خود می آیم: چه کار خطرناکی می کند! نکند بیافتد. دلم می ریزد پایین. یادم رفته بود که من از بالا دارم نگاه می کنم، از بالکن طبقه دوم. حواسم نیست که اگر چه حامد به من نزدیک است، شاید کمتر از یک متر، اما از کفِ حیاط خیلی فاصله گرفته است. نکند بیافتد.
داد می زنم: حامد! برو پایین.
صدا توی گلویم گیر می کند. نمی شنود.
- : برو پایین.
نگاهم می کند و چیزی نمی گوید.
با یک دست توری را گرفته و با دستِ دیگر با انبردست مفتول را سفت می کند. همه ی وزنِ هیکلِ نحیف و کشیده اش از طریقِ نوکِ انبردست به مفتول و از مفتول به آهن و از آهن به نرده و از نرده به دیوار و از دیوار به زمین منتقل می شود و واقعاً به مویی بند است. کافی است نوکِ انبر لحظه ای از مفتول رها شود، یا مفتول کنده شود. مفتول کنده می شود. یک لحظه خودش هم آن بالا می فهمد که چقدر وضعش ناجور است. سریع میله را می چسبد.
نفسم بند آمده. آن قدر که دعا هم نمی توانم بخوانم. اما حامد هنوز اهمیت نمی دهد.
چقدر بزرگ شده است.
...
انگار خودم آن بالا هستم. سرم گیج می رود و توی اتاق روی صندلی ولو می شوم.
کار تمام شده. بچه ها خنده کنان بالا می آیند و از جلوی چشمانم رد می شوند و می روند سرِ درس و مشقشان.
وسایل روی میز را جمع می کنم.
دارم اتاقم را عوض می کنم.
بدجور «عادتی» شده ام.
پ.ن:
کسی می داند چرا هر وقت که این همه کار دارم به نوشتن می افتم؟