همینطوری بیمقدمه، بعد از چند ماه، یکهو ایمیل زده بود که آقا چه نشستهای که: «خسته شدم از این دین و مصّب و میخواهم مسیحی شوم!»
برایش نوشتم: «ثم ماذا؟» نگرفت و پس لازم دانستم شیرفهمش کنم.
*
مدرسه، وقتی بچهها نیستند، از اداره هم بدتر است. توی اداره ها وقتی ارباب رجوع یا مشتری نباشد، همه چیز سر جای خودش است. همه سرشان خلوتتر است. بگو بخند دارند. تقریباً همه چیز دلپذیرتر می شود.
اما توی مدرسه این طور نیست. ظاهراً همهی امور وابستگی تام و تمام به حضور دانشآموز دارد. وقتی بچهها نیستند هیچکس حوصلهی کار ندارد. همان معلمهای بگو بخندِ هر هفته، توی دفتر اخم میکنند و موقع روزنامهخواندن یا چایی خوردن سرشان را هم بلند نمیکنند. احتمالاً اگر مُجاز بود، تند و تند سیگار میکشیدند و با قوطی کبریتش روی میز بازی میکردند. سرایدار و نظافتچی هم کسل است. حتی او هم به سر و صدای بچهها، به شلوغبازیهایشان، به کثیف کردن راهروها و کلاسها عادت کرده است.
مدرسه، وقتی بچهها نیستند، از اداره هم بدتر است و من مدرسهای را دوست ندارم که وقتی بچهها نیستند همه خوشحال باشند. مدرسه برای من این گونه تعریف میشود.
بچهها نخِ اتصالِ دانههای تسبیحِ مدرسه هستند.
حتماً شنیدهای که: معلمی شغل انبیاست؛
و حتماًتر شنیدهای که: معلمی اشتعال است و اشتغال نیست.
و میگویمت که:
معلمی شاید شغل انبیا باشد، ولی اشتغال انبیا نیست.
لذا هر پیامبری که میبینی اشتغال اساسیتری از پیامبری هم دارد:
از چوپانی و گلهداری که مربوطتر است(!) بگیر تا نجاری و زراعت و تجارت!
این ها اشتغال جسم است و پیامبری دغدغهی روح.
و از همین روست که در این روزگار، پیامبری پاره وقت میشود. اشتغالات در عصر مدرنیته عمدتاً روحگیرتر از آن است که پیامبری تمام وقت باشد.
حقیقت را میدانم و واقعیت را میبینم.