آدم ها شجره نامه دارند. هر کدام از ما اصل و نسبی داریم و اگر برای خودمان کسی هستیم، خود را به کسانی مدیون می دانیم. بعضی به پدر، بعضی به مادر و برخی به خاندانِ خود مینازیم و تا پایانِ عمر، یادِ آن ها با ماست. معلمین و اساتید نیز گاه اصل و نسبِ آدم میشوند و به آن ها می بالیم.
ما شبیه پدران و مادران خود هستیم و چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، دیگران ما را به آن ها می شناسند. اصلاً نیمی از نامِ ما، نیمی از هویتِ شناساییِ ما، دایماً متعلق به پدرمان است.
در عوالمِ علمی و هنری نیز شخصیت ها را به خاندان و نحله و گروه شان می شناسند و معمولاً بی معنی به نظر می رسد که از کسی نام برده شود و سلسله ی اساتید و پدرانِ معنویِ او را نشمارند یا در یاد نیاورند.
حالا که قرار است راجع به یک نویسنده، یعنی رضا امیرخانی، حرف بزنیم، چرا نباید از اجدادش نام بیاوریم؟ ادبیات انقلاب اسلامی آن قدرها هم یتیم نیست!
امیرخانی ادامهی نسلِ مبارزینِ انقلابیِ روشنفکری است که با نوشتن میجنگند. هر چند از همهی مکتوباتِ او حجم اندکی مستقیماً به روایتِ جنگ -دفاع مقدس- اختصاص دارد؛ اما رمانها، داستانهای کوتاه و بلند و مقالاتِ او با مشهورات و مقبولات زمانه سر جنگ دارد که: زمانه بر سر جنگ است، یا علی مددی! :
جایی به پر و پای سیستم خشکِ نظامی می پیچد و از آن طلب عاطفه می کند؛
جایی از دل تاریخِ شهرِ بی در و پیکرِ تهران، مرام و معرفت می جوید و جوانمردی می یابد؛
جایی نگاههای کلاسهبندی شدهی سیاسی را هجو میکند و در عالیترین جایگاهِ سیاست، عقیده و عشق کشف میکند؛
جایی به همهی ارزشهای ظاهری و اجتماعی دانش و دانشگاه لگد میزند و دکترین خودش را ارائه میکند؛
و جایی از ماجراهای شهرِ ینگه دنیا، کعبه ی آمالِ ظاهرپرستان، میگوید که شهری است بیآسمان...
اینها از فرزندِ خلفِ کدام پدران بر میآید؟ من میگویم: «جلال و آوینی» و دلایلِ بسیاری دارم که ثابت میکند امتدادِ پارهخطی که در دههی چهل از «جلال آلاحمد» شروع می شود و در دهی شصت به «سیدمرتضای آوینی» میرسد، در دههی هشتاد حتماً از کسی چون «رضای امیرخانی» عبور خواهد کرد. همان اول گفتم که این حرف، حرفِ گندهای است؛ لااقل دربارهی آدمی که هنوز زنده است و تا چهل سالگی هم فاصله دارد. اما تا کی قرار است بعد از مرگِ افراد دربارهیشان حرف بزنیم؟ (اقلاً حالا که زندهاست بگوییم که فرصتِ حلالیتطلبی وجود دارد!)
رضا این هر دو را دوست دارد: جایی خود را «از فرزندانِ زنِ زیادیِ جلال» می داند و جایی (جاهایی) آوینی را میستاید و «امامزاده»اش مینامد. آوینی هم جلال را میشناخت و هجرتش از روشنفکری غربزده را میستود. و جلال... همه چیز از همین جا شروع میشود. جلال از فاصلهی دور، آخوندزادهای نو مسلمان است! و همین است که از ایمانش بوی تازگی میآید و صفا. آوینی هم میدانیم که در آغازِ انقلاب آن چه اندوخته بود در گونی ریخته، سوزانده و نو میشود. این نو شدن برای امیرخانی به گونهای دیگر رخ داده است. گویی این تجربهی خانوادگی، منجر به جهشی ژنتیکی شده است و فرزندان به «نو شدنی دایمی» عادت میکنند. تنوع و تکثر فعالیتهای امیرخانی در ده سالِ اخیر و ده سالِ آینده(!) شاهدی بر این مدعاست.
در این خانواده، ادبیات بهانهای برای حضور در پیشگاهِ مخاطب است. در حقیقت گونهی مهجورِ مقالهنویسی از میانِ قالبهای ادبی برایشان محبوبترین است. جلال نویسنده است؛ اما نویسندهی چه؟ او با آن که تحصیلاتِ ادبی دارد و داستانمینویسد، برای ما یک داستاننویس نیست. یک نظریهپرداز و منتقد سفت و سخت اجتماعی است که نگاهِ دقیق و زبانِ تلخش در لابلای داستانهای کوتاه، سفرنامهها، گزارشها و مقالههای بلندش، مخاطب را میخکوب میکند. آوینی چه؟ اشتغالِ اصلیِ او به قولِ خودش قبل از انقلاب ادبیات بوده است. اما از او چه داریم؟ بجز انبوهِ فیلمهای مستند و مقالاتِ اشراقیاش روی تصاویر، چند جلد مقاله مانده است که نگاهِ فلسفی، انقلابیِ او به عوالم هنری و رسانهای و روشنفکری را روشن میکند. و امیرخانی؟ او را به اشتباه داستاننویس میدانیم. چون رمانِ منِ او خیلی پر فروش است. غالبِ آثارِ امیرخانی مقاله است؛ یا کارکردِ مقاله دارد. اصلاً بزرگترین ایرادِ منتقدین به بیوتن همین است. راستش آنها نمیدانند که این فرزندِ خلفِ جلال و آوینی تازه دارد راهِ اصلی را پیدا میکند. راهی که پدرانِ او پیمودند و جاودانه شدند.
نثرِ جلال منحصر به فرد است. جویده جویده گفتن و به هم چسباندن جملاتِ کوتاه و پرانتزهای بیمقدمه و... اصطلاحاً میگوییم او صاحبِ سبک است و میبینیم که خیلیها سعی در تقلیدش دارند. نثرِ آوینی نیز منحصر به فرد است و تسلطش بر آیات و احادیت، بر آرایههای ادبی، بر لغات و اصطلاحات علومِ گوناگون، از نثرِ او چیزِ جاودانهای ساختهاست که جدای از درونمایه، ستودنی است. سبکِ او نیز توسطِ فیلمسازان و منتقدینِ این عصر تقلید میشود. و امیرخانی... رسمالخطش که بنا بر توصیهی نویسنده، ناشر حقِ هیچگونه دخل و تصرفی در آن ندارد و روایتِ داستانها و مقالههایش که بیانِ طنز و دیدِ مهندسی را در هم آمیخته و وسعتِ اطلاعات و ریزبینیهایش را به رخِ خواننده میکشد. سبکِ نوشتاریِ سرلوحههای امیرخانی در سالهای اخیر، بارها مورد تقلیدِ نویسندگانِ جوانان قرار گرفته است و خواهد گرفت.
ارتباطِ این خاندان با جوانان نیز از شاخصههای مهمِ کارکردهایشان است. جلال شاگردانِ زیادی داشت و تدریس در دانشگاه مدام او را با نسلِ جدید دمخور میکرد. آوینی چه در دورانِ روایت فتح و چه در دورانِ سوره با جوانان کار میکرد، آنها را آموزش میداد و با دغدغههای فکریشان درگیر میشد. امیرخانی البته هنوز شاید جوان است و همین حضورش در محافل نوجوانان و جوانان را توجیهپذیر میکند. میدانیم که طیفِ اصلیِ مخاطبینِ امیرخانی دانشآموزان و دانشجویان هستند.
به عنوانِ آخرین نکته از ویژگی های این نسل از مقالهنویسان و نظریهپردازانِ انقلابی، رابطهی خاصِ آنان با رهبری انقلاب است. ماجرای «غربزدگی» جلال و امام خمینی را همه میدانیم و از ارادت و شیفتگی آوینی به روحِ خدا در کالبدِ زمان آگاهی داریم. آوینی امام را مسیحای خود میدانست و دههی شصت و همهی دهههای بعد را دههی امام مینامید. و امیرخانی هنوز به قاعدهای از جوانمردی بو بردهاست که هر روز این سؤال را از خودش بپرسد که «راستی اگر انقلاب نشده بود، ما چه کاره بودیم؟» و این جمله را در پایانِ داستانِ سیستان میگوید که جدیترین و ماندگارترین کارِ نویسندگانِ انقلابی در مورد رهبری انقلاب است.
چه چیزی برای گفتن ماندهاست؟ این نوشتار پر از مدعاهایی است که نیاز به منبع و نقلِ قولِ کامل دارد. هنوز زوایای پنهانِ دیگری از نگاهِ این خاندان نسبت به دین، جهانِ اسلام، غرب، آینده و آخرالزمان مانده که باید واکاوی شود. این کار به تحقیقی مبسوط و بینامتنی نیاز دارد که از بضاعتِ نویسنده و البته حوصلهی خواننده خارج است. شاید کسانِ دیگری سرِ این رشته را گرفتند و ادامه دادند؛ خوش است!
* اولین انتشار در وبلاگ: چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
* انتشار در نشریه هابیل:
دو ماهنامه هابیل
دوماهنامه تاریخ و فرهنگ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
سال ۱۳۸۷، شماره ۷، آبان و آذر ۱۳۸۷
ص ۴۰
magiran.com/p829141
چهارشنبه، ۲۷ خرداد ۱۳۸۸