دو نفر بودیم. من و تو و در قطار از همه چیز سخن راندیم.
نیمههای شب در ایستگاه محمدیهی قم پیاده شدیم. اولین بارم بود. شاید هم اولین بارم نبود.
با اتوبوس مخصوص راهآهن از محمدیه به سمت شهر حرکت کردیم و نمیدانم چه شد که پیشنهاد دادی ابتدای جادهی جمکران پیاده شویم.
خیابان به غایت عریض و تمیز و نورانی بود و ما آن مسیر سبز را، کوله بار مسافرت بر دوش، تا به آن گنبد و گلدستههای آبی پیمودیم و در مسیر از همه چیز سخن راندیم.
اندکی توقف در مسجد، وضویی و دوگانهی صبح و راه افتادیم به سمتِ شهر.
مرا به کوچه کوچههای شهرتان بردی. از آن میدان تازه تأسیس و خیابانهای خلوت صبحگاهی. نانوایی سنگک و چیزِ خوردنیِ مخصوصی که یادم نمیآید چه بود.
اول بار در کوچههای محلت شما بود که تزیین مردمی کوی و برزن را دیدم. اضافات نوارهای زرکوب چاپخانهها در شهر شما، که شهر کتاب است، از طنابهای مفصلِ میان کوچه ها آویزان بود و با نسیم صبحگاهی تکان تکان میخورد و صدا میداد. چه صدایی... هنوز توی گوشم است...
در آن صبح چهاردهم شعبان گویی دوباره متولد شدم و این را هیچ گاه به تو نگفتم که من متولد صبحگاه چهاردهم شعبانم.
در خلوت خانه تان و آرامش سحرگاهی، صبحانه ای خوردیم و گفتی بمان و نماندم.
هنوز وجب به وجب آن خانه را به یاد دارم. خانه ای که امروز از آن فاصله گرفته اید و تازه اش کردهاید.
قدم زنان مرا به جایی بردی که نمیدانستم. از خیابان هایی که از زمین آن بوی نویی میآمد، از کنار آن سه گنبد نوک تیزِ فیروزه ای، به گلزار شهدا رفتیم و پدرت را زیارت کردیم.
نمیدانم عادت همیشهات بود، وقتی که از سفر میرسیدی، یا آن روزِ پیش از عید، به بهانهی من، سری به او زدی.
از آن جا همه چیز برایم واقعی شد. زندگیِ تخیلی من در یزد رنگ و بوی واقعیت گرفت. واقعیتهای سفت و سخت مردانه.
به زیارت حرم رفتیم. مختصر و اثرگذار. اثرش هنوز توی جیبم است. هر روز میبوسمش.
سوارِ اتوبوسم کردی و رفتی و من تا تهران خوابِ جادهی عریض و نورانیِ جمکران را میدیدم.
*
یادت میآید؟
چه قدر گذشته است؟
چه قدر مانده است؟
*
حالا حسینِ علی بیش از یک سال دارد و علیِ حسین مردِ کاملی است که امورات خانواده را به دوش میکشد و من، آدمِ گم و گوری که هر روز مسیر خانه تا محلِ کار را با دوچرخه طی میکنم تا بلکه روزی پیدا شوم...
***
روزی که نوشتهی بالا را مینوشتم، کاملاً به خاطر دارم. دقیقاً دو سال پیش.
و امروز چقدر به آن چه آن روز در دل آرزو میکردم نزدیک شدهام.
«الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله»
حسینِ علی الان بیش از سه سال دارد و مثل ماه میماند. زود به زود میبینمش و کمتر با من غریبی میکند.
علیِ حسین هم یک ماهی است که رئیسم شده؛ و چه کسی ،قبل از امروز، باور میکرد که چنین شود؟
این مختصر را داشته باشید تا در فرصت مقتضی شرح دهم هر چه در این ماه گذشت
jamkaran.jpg