از این صد روزه به اندازهی صد روایت، حرف نگفته هست و نقلِ نکرده. از این میان اما به چهل لحظه اکتفا میکنم که شاید کمی عذرِ تأخیر و غیبت بجا آورده باشم:
۱.
۲.۳۱- با مدرسه خداحافظی میکنم؛ مثل هر سال. اما تعداد کمی هستند که میدانند این خداحافظی یک روزه و دو روزه نیست.
۲.
۳.۲۶- الان توی جلسهی پایهای دوره شانزده فرهنگ نشستهام و دومین جلسهی تاریخ یهود و صهیونیّت تمام شدهاست. جلسهی سومی در کار نیست و کسی از دیدار بعدی خبر ندارد. به خدا میسپارمشان که بسیار دوست هستند.
۳.
شروع که میکنی به خداحافظی همهی چیزهای دوستداشتنی شروع میکنند به چشمک زدن: ادارهای که آن همه منتش را میکشیدی، وزارتخانهای که دنبالش بودی، سازمانی که این همه برایش صبر کردی؛ جواب همه مثبت است و تو داری میروی!
۴.
۳.۲۹- «حمید» یک صف جلوتر از من نشستهاست کنار دستِ پدرش. آفتاب، ابر، باد، باران، خنده، گریه، تکبیر، کف، صلوات. بعدِ نماز دوستِ پدرش میگوید باید برایش آستین بالا زد. میگوییم انشاءالله.
۵.
۳.۳۰- آخرین جلسهی «اصحاب سبت». سه ساعت یک نفس حرف میزنم. صد و شصت و پنج صفحه اسلاید و صد و ده سال تاریخ معاصر. خداحافظی میکنیم با هم و با ساختمان کوچهی ارکیده.
۶.
هفت شب و هفت روز؛ کوچه به کوچهی شهرِ جدید را دنبالِ خانه میچرخیم. شبِ هفتم مثل قصه ها «علی» ناغافل زنگ میزند و، مثل همیشه، آنگونه که گمانش را نمیکردیم خانهدار میشویم. خانهای مناسب و صاحبخانهای ایدهآل.
۷.
الان داریم با «امیرحسین» از قم برمیگردیم. صبح رفتیم و «خانهی پلاک ۴۶» را تمیز کردیم و چقدر حرف زدیم. دارم به رانندگی توی این جاده عادت میکنم.
۸.
۴.۱۳- باز اسبابکشی و کارگرهای زباننفهم و زباندراز. کامیونِ اثاث ده صبح راه میافتد و دمِ غروب –شش بعدازظهر- میرسد قم. صد و بیست کیلومتر در هشت ساعت! تخلیه که میکنند هوا کاملاً تاریک است.
۹.
۴.۱۳- هر چه فرش داریم پهن کردهایم توی هال. باز نصفِ سالن خالی است؛ از بس که بزرگ است!
۱۰.
۴.۱۴- کارخانهی ریسباف، با این همه ستون آجری و سقف خشتی با چشمههای نور را کردهاند رادیو معارف. دیوارههای چوبی و اتاقهای چند در. محصول مشترک میراث فرهنگی و صداوسیما!
۱۱.
۴.۱۴- منا الرجا، منا الدعا، منا الخطا: منک العطا / منا الرجاء و منک العفو والجود / منا الدعاء و منک الفضل ممدود...
رادیو معارف: ندای فضیلت و فطرت. موج FM ردیف ۹۹.۶ و موج AM ردیف ۱۰۷۱
۱۲.
۴.۱۴- توی حیاط منزل «علی» نشستهایم با «مهدی» و «سیدعلی» و «امین»؛ و بچههایشان میدوند و بازی میکنند. در کسری از ثانیه پرت میشوم به هزار و سیصد و هشتاد و دو، کویر مرکزی ایران و منزل آقای فاطمی.
۱۳.
۴.۱۴- اما عروسی «جلال» را نمیشود که بروم. بعد از آنهمه رنجنامه واقعاً باید میرفتم. حیف!
۱۴.
۴.۱۵- «امین»، هنوز فرماندهی من، دلِ پُری دارد از دوست و دشمن. و چقدر امید میدهد و چقدر روشن است. خدایا شکرت!
۱۵.
۴.۲۰- بین روز اول و روز دوم کاریام یک هفته بعلت گرد و غبار تعطیل میشود. به این میگویند: پاقدمِ خیر!
۱۶.
۴.۲۰- روز دوم کاری و جلسهی خصوصی گردو وار با «علی» و «مهندس» دربارهی رسانههای میانجی و منجیِ رفاقت!
۱۷.
صداوسیما سازمانی است که تأسیس شد تا حراست از بیکاری در بیاید! هر کس معنای آفیش را بداند این جمله را تصدیق میکند. ده روز ده روز به مدت شش ماه باید آفیش بشوم!
۱۸.
۴.۲۴- عروسی «امیر» را البته با هر جانکندنی هست میروم. مستقیم از ترمینال جنوب به هتل انقلاب. رفیق راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و بعد از آن. حالا میرود خانهی بخت، آن دور دورها. امیرِ مهاجر؛ امیرِ حاجی.
۱۹.
کتاب یزد، جلد هشتم: اصغر آقا (ادامهی جلد سوم) . بعد از دو هفته وقت میشود که سه ساعت صحبت کنیم و بگویم در این پنج سال چهها گذشت و چهها کشیدم (!)
۲۰.
۴.۳۰- «رحیم» و دیگر هیچ! دستم را یک جای مهمی بند کرده برای صفحهآرایی. به همین زودی، به همین خوشمزگی.
۲۱.
۵.۲- اسمش را گذاشتم: مجید. «مجید» که میفهمد کمی دلخور میشود. اما برایش توضیح میدهم که نامِ مجید برایم ترکیبی از ظرافت، معصومیت و نزدیکی است و خاطرات خوشِ کودکی. این همه احساسات برای یک پراید، همپای مهربان ایرانیان!
۲۲.
۵.۱۲- امشب عروسیِ برادرم «امین» است. هنوز مشکلم را با «احمد» حل نکردهام. سیزدهسال احمد را با چقدر امین عوض کنم؟ یککله از قم رانندگی می کنم تا تالار مفید. آقا وحید و علیرضایش منتظرند. شبی خوش است که بدین قصهاش دراز میکنیم. مبارک است.
۲۳.
۵.۱۵- این جلسهی طرح و ارزیابی برنامههای رادیو خیلی باحال است. همه اولش تشکر و تقدیر میکنند و بعد فحش را میکشند به آبا و اجداد لِوِل صدا و حسِ کارشناس و لحنِ مجری. بی تعارف!
۲۴.
۵.۱۷- چه خبر است تهران! تابستان به نیمه نرسیده جانِ همهی رفقا به لب آمده از خصم. میخندم و حرص میخورند.
۲۵.
۶.۱- و خدا جیمیل را آفرید و پس از آن گودر را. تنها کانال ارتباطی این روزهایم با گذشته.
۲۶.
۶.۷- کلاس آموزش «کول ادیت پرو» و همهی چیزهایی که نمیدانستم. یاد «سیدامیر» و اتاق بیست و هفت بخیر!
۲۷.
ماهِ رمضانِ قم مثل ماهِ رمضانِ یزد میتابد. آرام و مهربان و پیوسته؛ صدا از کسی در نمیآید. ای کرمت خستهدلان را شفا...
۲۸.
۶.۲۰- حالا فکرش را بکن یک روز هم که آفتابی میشوی، وسط میدان فلسطین باشد، لابلای این همه جمعیت: ظهر شهادت، زبان روزه، زیر آفتاب. به قول سید: «آفتابی شدیم، آفتابی شدنی!»
۲۹.
۶.۲۴- خیلی خوب است که آدم مهمان داشته باشد. چهار تا پنج تا. زیارت، افطار، سحر، گپ و گفت. دیگر تو چه میخواهی؟
۳۰.
۶.۲۵- الان نشستهام روبروی پنج نفر آدمِ خوب و باخدا که آمدهاند مهمانی و هیچکدام دلشان نمیخواهد امشب را بخوابند؛ از بس که مشتاقاند به هم. در این وقتِ خوش چیزهایی میگوییم که آیندهی زندگی یکییکیمان را به مرور تغییر خواهد داد.
۳۱.
۶.۲۶- سری به دفتر «وارثین» میزنم. فهرست شمارهی پنجم آمادهاست، ولی هنوز سفارش مطلب ندادهاند. کمی سرفصلها را بالا و پایین میکنیم. البته بیشتر از کمی! فکر کنم صدای سردبیر جدید دربیاید.
۳۲.
۶.۲۹- بعد از نماز عیدفطر، متروی صادقیه، و چهار ساعت مونولوگ تاریخی تحلیلی دربارهی خودمان و دو جفت گوش مفت که خیلی ارزان به دست نیامدهاست. چه مرزهای شفافی! چه همت و صداقتی! آفرین.
۳۳.
۶.۲۹- حالا نشستهام در جلسهی فارغلی دورهی بیست و نه؛ یک جایی وسطهای شهرک غرب، درِ زودپز را برداشتهاند و نخود و لوبیاها در حال فوران به بالا هستند. از این مطلب مهم که بگذریم، دو تا برنامهی نمایشی خلاقانه اجرا میکنند که واقعاً دیدنی و خندهدار است.
۳۴.
۷.۳- ساعت هفت و نیم صبح وارد مدرسه میشوم. بیست و چند جفت چشمِ سیزده چهارده ساله، به من خیره است تا دربارهی تفاوتها و شباهتهای دوچرخهسواری و نویسندگی صحبت کنم. بچههای اینجا هیچ کم از تهران ندارند. همانقدر سرحال و پرحرف و همانقدر کممطالعه و بازیگوش.
۳۵.
۷.۹- عروسی محمد، شازده کوچولوی مسابقات قرآن مدرسه، و این همه آدمِ آشنای فیلترشدهی ولایی توی تالار. مهندس صنایع و مدیر درسخواندهی دیروز و طلبهی جوان امروز، امشب با یک دختر شهید وصلت میکند. حسین رانندهی ماشین عروس است و برای من معلوم نشد که امشب بالاخره محمد خوشحالتر است یا حسین؟ یا حسین!
۳۶.
۷.۱۵- «ادامهی روایت نوف بکالی در اوصاف شیعیان» حضرت استاد بعد از نمازِ مغرب، کمی کمتر از چهل دقیقه به منبر میرود و سخن میگوید. و هیچ نمیشود که در سخن صدا بلند کند یا تند شود. لبخند از لبش نمیافتد؛ هر چند که نمیخندد و نمیخنداند. این لبخندِ ناپیدای دایم در حینِ کلام، از خودِ کلام شیرینتر است.
۳۷.
۷.۲۲- شاعری در قطار قم مشهد، چای میخورد و زیرلب میگفت / زندگی بی گمان یعنی: طعم سوهان و زعفران، بانو!
مشهد رضوان با چاشنی مشکوه میچسبد. جوانههایی که تازه سر از خاک درآورده و آرام آرام قد میکشند. واقعاً چقدر باید شکر کنیم؟
۳۸.
۸.۸- به حال آنکه برون از بهشت گشته عجب نیست / که در جهنم غربت به یاد خانه بیافتد
بچهها «فصل دیگر» را تکثیر کردهاند و برای تبلیغ جهادی توزیع میکنند. چند تایی میخرم برای هدیه دادن. هدیهی مناسبی است به مناسبت این روزِ خاص.
۳۹.
۸.۲۶- بعد از دو ماه به بهانهی «فوتبال» سری به مدرسه میزنم. حدود نود دقیقه صحبت می کنم در دو نیمهی نامساوی و فقط نیمی از حرفهایم را میزنم. دیدارها تازه میشود و رفاقتها کهنه. همهی حرف دلم با تو همین است که دوست / چه کنم حرف دلم را، بزنم یا نزنم؟
۴۰.
۹.۷- همهی این چیزهای بالا را دارم در جشن عروسی «آرش» مینویسم. از ماه رمضان، بعد از عقدش، قصد داشتم ببینمش و تبریک بگویم که متصل شد به عروسی! نسیه آمدهام و زود باید بروم. «مجید» میآید با دو تا رفیق بشاگردی. کمی راجع به بومیان استرالیا گپ میزنیم و عکسی میگیریم و داماد را ندیده بیرون میزنم. باید امشب بروم...
به اینا باید یه چیزای دیگه هم انگار اضافه کرد. چیزایی تو مایه های همین حروف!
مستدام باد!