دقیقاً میدانم که باید از مقابل حجرالاسود تکبیر گفت و طواف را آغاز کرد و بعد پشت مقام ابراهیم دو رکعت نماز طواف خواند و در راه صفا، از زمزم آبی نوشید و وضویی گرفت و سر و سینه ای شُست. از صفا باید بالا رفت؛ تکبیر گفت و در یک جهت به سمت مروه حرکت کرد. باید در بازار عطاران هروله کرد و بازگشت و دوباره رفت و بازگشت و دوباره و دوباره تا دور هفتم بالای مروه تقصیر نمود و حاجی شد؛ تبریک گفت؛ هادی را در آغوش کشید و دستش را گرفت به سرعت به نماز ایستاد و بعد به زمزم رفت و بعد طواف نسا و نماز طواف و خسته شد و بیماری هادی دوباره عذابش میدهد. ضعف شدیدی دارد.
همه خسته اند و خواب، بیداد میکند. بلامعطلی بیرون میرویم و زیرِ زمین منتظر سرویس هتل که ربع ساعت دیر میآید و من بیشتر برای هادی نگران میشوم. روی جدولهای زیرگذر مینشانمش و ابراهیم، خاموش و فداکار، نمیدانم چگونه از حرم برایش آب میآورد و به کل یادم میرود که چقدر خسته ام...
در هتل ساکم را از پایین میآورم و حمامی میکنم و لباسهای خانگی میپوشم و در این حین همه خوابیده اند. من و ابراهیم و مجید ۵۱۵ هستیم و دیوار به دیوار ما ۵۱۴ امیر و علی و دیوار به دیوارشان ۵۱۳ هادی و مجتبی و سیدعباس که روی زمین خوابیده است که تخت ندارد. میخواهم برای صبحانه بروم. هادی نایِ تکان خوردن ندارد. سالن غذاخوری را در طبقهی دوم مییابم و شیر و عسل و نان و مربا و پنیر و کره برایش بالا میبرم. فلاکس اتاقشان را آب جوش میکنم و چای در آن میاندازم. آب هم میخواهد که میآورم. لیوانی هم از اتاق خودمان میآورم. میخواهد بخوابد و بعداً بخورد. پایین میروم و خودم صبحانه میخورم و موقع بازگشت از سرِ میز، قند و قاشق بر میدارم برای هادی.
بر که میگردم خواب است. رو تختیاش را کنارِ تخت، روی سرامیک، پهن میکنم و مینشینم رو به قبله و رو به تختِ او و صافات میخوانم. بعد که بیدار شد آب قند میدهم بخورد و چای میریزم و صبحانهاش را میخورد. بعد میخوابد و من هم پایین تخت، روی زمین بیهوش میشوم.
دو ساعت از ظهر گذشته بیدار میشویم. حالش جا آمده و بهتر است الحمدلله.
از عمرهی دانشجویی یک دفترچه دست نوشته مانده است به همین تفصیل که شاید همین قدرش قابلیت رسانهای کردن داشته باشد. صفحات این دفترچه سرتاسر شرح احوال خودم و آدمهایی است که پانزده روز از بهترین روزهای زندگی را با هم گذراندیم. مرور این سطور بهانهای است برای یادآوری حال و هوای روزهایی که به شدت از آن دورم و ناگهان دست روزگار دوباره مرا به سمت و سویش کشانده است.
این نوشتهی بی پینوشت، خودش پینوشتی است برای ذکر حلالیت و خداحافظی از همهی آشنایانِ دیده و ندیده. کمی زودتر از حرکت منتشرش کردم تا اگر حرفی مانده در این روزهای آخر بزنیم و ما را به خیر و شما را به سلامت. والسلام.
خوش به سعادتتون . ان شاالله سفر خوبی داشته باشید
التماس دعای فرج