به نام خدا
حکما به نام خدا که شروع میکنم باید بچه خوبی باشم نه؟ وقتی مینویسم به نام خدا دیگر نمیتوانم شیطانی کنم، دریوری بنویسم یا... یا مثلاً از شیفت شب بگویم. قرارمان این بود که اجتماعی بنویسیم. از دور و بر و اطراف و دردهای آدمهای پیرامون، تا بلکه در تاریخ ثبت شویم. برویم لای کتابهای قطور تاریخ تمدن! اما حواسمان نیست محیطی که ما در آن زندگی میکنیم، رفت و آمد داریم، جلسه میگذاریم، یک محیط ایزوله است. کاملاً استثنایی است و جدای از تمام واقعیتهای اطراف است. چه وقتی وقت میکنیم با جامعه باشیم که باید از دردهایشان هم بگوییم؟ صبح تا شب فکر و ذکرمان شده کار خودمان: پرداختن به روزمرگیهای زندگی دانشجویی در دل کویر مرکزی ایران! کجا فکر مردم زمانه به ذهنمان خطور میکند که باید دردشان را هم بدانیم و بفهمیم و بنالیم!؟
با خودم گفتم بگردم آدمهای واقعی خاطراتم را پیدا کنم. بلکه حرف آنها گره از کار امروزمان باز کند.
... حالا به یاد میآورم که آخرین آدمهای واقعیای که دیدم بچه های رول تست سایپا بودند در شیفت شب:
امروز روز مادر بود و امشب هم چیز با هم جمع است. بچهها خسته شدهاند از چایی شهرداری. (پاورقی: چای شهرداری اصطلاحاً به محتوای فلاکسهایی گفته میشود که کارگران خدماتی در اوقات استراحت برای هر واحد میآورند و آب ولرم و رنگ و بوی خاص آن زبانزد خاص و عام است!)
میگفتم؛ بچهها خسته شدهاند از چای شهرداری. مهدی یک کتری گونی پیچ شدۀ بزرگ آب جوش از رستوران آورده، گذاشته روی میز، جلوی من. حالا رفته دنبال چای خشک. هنوز مهدی برنگشته که سر و گوش بچهها میجنبد و سرکی به داخل کتری میکشند:
- «این که آبه، پس کو چاییش؟»
- «اوه اوه اوه ... چقدر داغه... مهدی این رو از کجا آورده؟»
در همین حال و احوال یکی از بچه های تولیدی که چند روزی است در واحد ما مشغول کار شده نزدیک میشود. صورت تکیده و چشمانی گود رفته دارد. با دندانهایی زرد و فاصله دار. پیراهن کار تابستانی آستین کوتاه آبی با شلواری که اگر تا چند وقت دیگر آن را نشوید رنگش کاملاً از سبز به سیاه بر میگردد. کیسه روزنامه پیچ شده ای در دست دارد. نزدیک کتری میآید و کیسه را روی میز میگذارد. در آن را باز میکند و دستش را داخل آن فرو میبرد. حدسم درست بود. چای است. دو مشت پر میکند و در کتری میریزد. بعد نگاهی به پاکت میاندازد و آن را تکان تکان میدهد. چیز زیادی ته کیسه نمانده است. پوزخندی میزند و باقی مانده ته آن را در کتری خالی میکند:
- «مسخره کردیم خودمون رو ها ...!»
داوود که تازه از رول برگشته نگاهی به کتری میاندازد و به او میگوید:
- «دمت گرم! خدا یک در این دنیا صد در اون دنیا عوضت بده»
مرد نگاه غریبی میاندازد و اشاره ای به کیسه خالی میکند و میگوید:
- «همهاش رو ریختم. فقط میخورید فاتحه بفرستید برا مادرم...»
و این جمله آخر را آن قدر متواضعانه میگوید که جگرم میسوزد و چشمانم تر میشود.
کارگر خدماتی هم به جمع ما میپیوندد. پسر کوتاه قد شمالی که او هم یکی دو روز است این قسمت را نظافت میکند. سیگاری تعارف مرد میکند و یکی هم خودش بر میدارد. فندک را بالا میگیرد و هر دو را آتش میزند.
جلوی من، بی تکلف، بی تعارف و راحت حرف میزنند و این خیلی برایم مغتنم است. صحبت از کارشان میشود. مرد میگوید:
- «زنمون دیشب می گفت: روز زنه، تو شب توی کارخونه ای؟ گفتیم چه کنیم؟ ما نریم چه جوری باید شیکم شما رو سیر کنیم؟ این جوری توقع داره از آدم. بعد از اون ور می خواد یه کار بکنه، غذا که باید درست کنه ادویه کم می ریزه، می گه: بخور که همین هم از سرت زیاده با اون بچهات!»
- «بچه هم داری؟»
- «پسره، ۱۸ ماهشه»
خدماتی دود سیگار را حلقه میکند و به هوا میفرستد:
- «خوش به حال خودم که زن ندارم...»
خسرو سر میرسد. در کتری را که بر میدارد بخار آب و بوی چای میزند بالا:
- «آب زیپو اِ؟»
و همین طور که به طرف کمدش میرود ادامه میدهد:
- «توی زندان هم همین جوری چایی میآوردند. یه کتری که دورش گونی بسته بودند... بعد یه مشت چایی میریختند توش»
در کمد را باز میکند و لیوان را بیرون میآورد. به من که با تعجب نگاهش میکنم لبخند میزند:
- «من سه روز زندون بودم، زندون قصر...! »
میخندم. علی رغم لحن ساده و قیافهی شوخ طبعش آن قدر جدی حرف میزند که شک نمیکنم:
- «شما اون تو چیکار میکردی!؟»
یک جمله در جواب میگوید: کوتاه، کافی، تأثیرگذار:
- «زنم مهرش رو گذاشته بود اجرا.»
کتری را خم میکند. چایی را توی لیوان میریزد. نگاهی به رنگ چایی میاندازد و میگوید:
- «غلط کردیم زن گرفته بودیم؟»
قند را بالا میاندازد و چایی را فوت میکند:
- «آره جوون! حاجیات زندون رفته است. هوا خودتو داشته باش!»
خندۀ تلخی میکند و چای را سر میکشد.
***
گفتم که امروز روز مادر بود و امشب همه چیز با هم جمع است. ساعت یک و نیم شب که از کارخانه بیرون میزنم دنبال چیزی میگردم که هدیهی روز مادر بخرم. صبح خواب بودم و از ظهر هم که در کارخانهام. این چند روز همهاش همین طور است و وقت بیرون رفتن و خرید کردن نداشتهام. دست فروشها همه چیز دارند: انواع و اقسام پیچ و پیچ گوشتی و آچار تا مرغ و گوشت کوپنی و میوه و سی دی و غیره. تصمیم سختی است. صد تومان میدهم و یک موز بزرگ میخرم جای هدیهی روز مادر. یواشکی که کسی نبیند موز را داخل کیفم میگذارم و سوار سرویس میشوم. امروز روز مادر بود.