سید علی زنگ زد. گفت تهران است و اگر نبود همین بهانهی دوباره، هرگز به این زودیها قصد نوشتن نداشتم و حالا هم که قصد کردهام -در بی خیالی جهادی- دو سه چیزی هست که به نظرم جا مانده باشد و لازم است قضای آن را ادا کنم.
یکم:
سوگ فقدان معلم مهربان و نازنینی است که پایهی هر چه از زبان انگلیسی میدانم را او گذاشته؛ هر چند در مقایسه با دوستانم تقریباً هیچ نمیدانم، اما همین اندک هم ثمرهی لذتی است که در کار کلاسی درس او بردهام و غیر آن، زبان همواره برایم غیرقابل تحمل بوده است.