...
مانده بودم که چه سر مگویی را این هفته بر ملا کنم در محضر دوستان که
ناغافل سیدعلی زنگ زد: رفیق شفیق سالهای دور از خانه، هم خانهای مشهدی من
در یزد که از ما زرنگ تر بود در درس و مشق و نان را هنرمندانه چسباند همان
موقعی که تنور هنوز گرم بود و حالا ترم اول فوق لیسانس مکانیکش را در همان
مشهدالرضای خودشان تمام کرده است.
صدای یک آشنای قدیمی را که می شنوی -که از صبح به فکرش بودهای و نمی
دانستی چرا- یک چیزی میان سینهات می لرزد و فرو می افتد. نرم: مثل قطرهی
آب روی شیشهی پنجره در صبح زمستان.
عادت خانوادگی ما این است که در موقع حرف زدن با تلفن دور تا دور خانه راه
می رویم، بلا استثنا، پدر و مادر و برادر؛ و وقتی کسی در میان مکالمهی
تلفنی می نشیند یعنی خبرهای آن طرف گوشی از جنس دیگری است. و نشستم،
ناخودآگاه، میان صدای سیدعلی و حرفهای همیشه معمولی اش و یادی که از
خانهمان کرد و دوچرخهای که تَرکی نداشت تا کَسی سوار آن شود؛ و گفت که
حسین (رفیق شیرازی دیگرمان) کم از ماهی است که در همان یزد دستش را بند
کرده به یکی دیگر که او هم یزدی نیست…
حکایت غریبی دارد قصهی سالهای دور از خانهی من که زیاده از هفت مجلدِ
قطور می شود اگر به همین سادگی و همین قدر گذرا بخواهم روایت کنم.
سیدعلی خوب میداند که من چه قدر تعارفی هستم و زنگ زده بود که ببیند هنوز
تهرانم و یا به رسم هر ساله تعطیلات بین دو ترم را با بچههای دانشگاه به
مشهد رفتهام. رسم انجمن دانشگاه این بود که میان دو ترم اردوی مشهد داشت
برای سال اولیها و من همهی سالهای یزد را -البته بجز سال اول!- در این
روزها همسفر کاروان «کبوتر حرم» انجمن اسلامی بودم. و نکرد یکی از این
رفقای خوش انصاف یزدیمان خبری بدهد یا دعوتی بکند که ما هم خادم کاروان
کوچکترهای همدانشگاهی باشیم لااقل.
سیدعلی با خنده و ته لهجهای که این بار غلیظ تر به نظر می آید می گوید:
«از دل برود هر آن که از دیده برفت آقا جان!» و نمیدانم چطور است که هنوز
نه سیدعلی و نه امام رضا از دلم بیرون نرفتهاند و حال آن که مدتهاست در
دیدهام نیستند و چگونه کسی در دلم نمیماند و حال آن که هر روز جلوی
دیدهام است.
آخر حرفهامان که می شود، همان حرفهای معمولیِ همیشگی، چشمانم خیس خیس
است. اگر توی فیلمها بود الان -همینطور که گوشی دستم است- باید روی صدای
سیدعلی صدای نقارهها دیزالو می شد و یواش یواش قاب تصویر روی صورتم تنگ می
شد و کلوزآپ از تلألو خیسی چشمهایم محو میشد در گنبدی طلایی و کبوترهایی
که در آسمان دور حریم منورش در طوافند. اما آدم توی خانهی خودش که
نمیتواند فیلم باشد.
نشستهام و کلمات آخرم را با سیدعلی مثل همیشه بغض کردهام.
اگر فهمیدید دعا کنید.
اگر نفهمیدید هم دعا کنید.
…دعا کنید.