یک شب که تو با دایهات، بَرَکه، به سرای پدریِ خود اندر بودی (و محمد گاه خوش میداشت که شبی را در سرای پدریِ خویش به سر برد)، چون طعام شبانه را خوردیم، جعفر گفت: ای کاش عموزادهی ما نیز بود!
تا اندیشهاش را باز خوانم، پرسیدم: از چه رو؟
با آن لحن کودکانهی خود گفت: هر گاه که او بر سرِ سفره نیست،ما سیر نمیشویم. حال آن که با بودنش، سیر میخوریم، و باز طعامی در سفره میمانَد.
و آن شب، طعامِ ما از هیچ شب کم تر نبود... (ج1- ص 198)