۶.
یکشنبه هفتم ورقه های امتحانی را به دانش آموزان پس می دهی. زیر ورقه کیمیا با مداد نوشته ای دوست ات دارم. درس که تمام می شود همه از کلاس بیرون می روند. کیمیا جلو می آید تا درباره نحوه ایجاد جریان خودالقایی در یک مدار بسته الکتریکی سوال کند. اول کمی توضیح می دهی و بعد به طرف تخته سیاه می روی و چند فرمول می نویسی اما پیدا است که نمی توانی به موضوع نظم بدهی. هیجان زده و عصبی چیزهایی می گویی که مفهومی ندارد. کیمیا توجهی به حرف هات ندارد. بعد سوال دیگری می کند و تو مقایسه بی معنایی بین پدیده ی خودالقایی و عشق میان آدم ها می کنی و می گویی پدیده عشق مثل جریان خودالقایی در جهت مخالف جریان حاصل از نیروی محرکه اصلی عمل می کند. کیمیا گیج می شود و فقط لبخند می زند. تو از نمره ی امتحانی اش می پرسی تا شاید عکس العمل اش را درباره ی جمله ای که با مداد زیر ورقه اش نوشته ای، در چهره اش بخوانی. او می گوید که فقط به یک مسئله درباره ی شتاب زاویه ای در حرکت دورانی نتوانسته است پاسخ گوید. بعد تو صاف توی چشم هاش نگاه می کنی و او زیر لب می گوید:"موضوع بغرنجی است." تو به سرعت می پرسی: "اثر خودالقایی در جریان الکتریسیته یا شتاب زاویه ای در حرکت دورانی؟" و ناگهان محو دستهاش می شوی که با انگشتان لاغرش کلاهک خودکار را فشار می دهد. با صدای بم و خفه ای زیر لب می گوید: "عشق را می گویم"
۷.
خواب غریبی می بینی. با تور ماهیگیری رفته ای روی قله ی یک کوه بلند تا از آسمان ماهی بگیری. آسمان پر از ستاره است...
... از خواب می پری. ساعت ده و ده دقیقه است. صبح یکشنبه است. تلفن زنگ می زند. مدیر مدرسه است. به او می گویی که حال ات بدتر از آن است که بتوانی سر کلاس بروی . گوشی را می گذاری و به سمت پنجره می روی.
مدیر مدرسه کلاس را تعطیل کرده است و همه از کلاس بیرون زده اند بجز کیمیا. از پنجره به پایین نگاه می کنی. باید همه چیز را تمام کنی. تمام روح ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریک اش را به تو نشان دهد. باید همه چیز را همین حالا تمام کنی. درست در روشنایی یک صبح یکشنبه. کیمیا به میز تحریرت خیره شده است. حالا همه کلاس روشن است. هیاهوی بچه ها در حیاط مدرسه بلند است. نباید کیمیا را از بهشت بیرون بیاوری. پاک کن کیمیا روی زمین می افتد. او خم می شود و پاک کن را بر می دارد. باد لته ی در کلاس را در هم می کوبد. سیب نیم خورده ی لبه ی پنجره پلاسیده شده است. با انگشت به سیب تلنگری می زنی و سیب از طبقه نوزدهم آسمان خراش سی و یک طبقه سقوط می کند. کیمیا چیزی را از روی ورقه امتحانی اش پاک می کند.
*
آنچه با هم خواندیم قسمتی از داستان کوتاه چند روایت معتبر درباره عشق از مصطفی مستور بود که در مجموعه داستان چند روایت معتبر توسط نشر چشمه منتشر شده است.
از مصطفی مستور پیش از این کتاب روی ماه خداوند را ببوس را خوانده بودم. روایت روان و بی تکلف این نوشتارها همواره برایم جذاب بوده است. خدا و راه انسان برای رسیدن به رستگاری مفاهیم آشنایی هستند که مستور در این چند اثر خود به آنها پرداخته است.
هدف من از معرفی این کتاب و این نویسنده در این خانه، تاکید دوباره بر نکته ای است که چندی پیش با یکی از دوستان خوب و صمیمی درباره آن صحبت می کردیم و آن بحث ادب است:
ادب همواره شرط اول است و اگر ادب نبود ادبیات به چه معنایی اطلاق می شد؟ نویسندگان جوان ما در همین وبلاگهای دور و نزدیک و همسایه، آنها که واقعا کار داستان نویسی را جدی گرفته اند و می کوشند خود را به ابعاد و اندازه های استاندارد ملی و جهانی نزدیک کنند، بعضا همگی از یک نکته غافلند و آن اینکه پذیرفتن یک دیدگاه و فرم و قالب خاص برای بیان داستانشان لزوما به معنی شکستن همه هنجارهای اجتماعی اطرافیان نیست و هیچ دلیلی ندارد به بهانه انتزاع پا را از محدوده های متعارف خارج گذاشته، به بیان و شرح چیزی بپردازیم که نه تنها با اخلاق انسانی، بلکه حتی با ادب رایج در عرف جامعه تناقض دارد. این حرفی است که اگر به واقع به آن توجه نشود ثمره اش داستان و داستان نویسی خواهد بود که به بهانه ترویج و تبلیغ یک تفکر حتی منطقی و درست، به تشریح سخیف ترین و زننده ترین شرایط و احوال انسانی می پردازد و تلویحا به مکتب هدف وسیله را توجیح می کند وارد می شود.
دوست عزیز من کتاب پستی محمدرضا کاتب را برایم مثال می زد که چقدر خشک و خشن و حرفه ای به مسائلی که پیش از آن کسی به آن نپرداخته است توجه کرده و با بیان جرئیات و صحنه پردازی های مهوع از زندگی آدمهایی که به فساد اخلاقی کشیده شده اند، خواننده را حقیقتا از اینگونه مسائل نهی می کند و تاثیرگذاری غیرمستقیم بسیار عمیقی دارد. صرف نظر از اینکه این حرف چه میزان به حقیقت نزدیک است و چنین بی پروایی هایی بجای اینکه انسان را از زشتی ها منزجر کند آیا عملا قبح آنها را نمی شکند، سوالی که در اینجا مطرح می کنم این است که: به چه قیمتی؟ و به عبارت درست تر با چه توجیهی نویسنده اصول اساسی انسانی خویش و سوگندی که به قلم مودب یاد می شود را می شکند و در پی جذب مخاطب و تاثیرگذاری عمیق(!) خود را به چنین ورطه هایی می اندازد؟ این سوالی است که جدا باید به آن پاسخ داد.
مصطفی مستور نمونه خوبی از عفت کلام و ادب قلم را پیش رو قرار داده است و معرفی کتابهای او در اینجا نه به منزله بحث بر سر مفاهیم داستانهایش (که البته جای بحث هم دارد) بلکه به منظور ارج نهادن به این احترام و ادب شخصی اوست. او در چند روایت معتبر به کرات از عشق سخن می گوید و حتی عشق مبتذل و حقیقی را در کنار هم به تصویر می کشد اما هیچگاه بیان خود را آلوده به مسائل غیر اخلاقی نمی کند و با اشاره های گذرا و غیر مستقیم، اصل داستان را پی می گیرد. او از اینگونه مسائل به عنوان عامل جذابیت داستان سود نمی برد. بلکه دید متفاوت و زیبای خود به عشق را عامل جذابیت سخنش می کند.
خواندن این دو کتاب را به همه دوست داران ادبیات مذهبی نو توصیه می کنم.
یاعلیش