جمعه شب –که روزش تولد امام رضا علیه السلام بوده باشد- خواب علیرضا را دیدم. بعد از سه سال، دفعه ی اولی بود که یادی از ما می کرد. البته قاعدتا انتظاری نمی توانستم داشته باشم. اما به حال رفیقی گفتند، برادری گفتند...
با چند تا از بچه ها دور میزی نشسته بودیم که آمد. با همان پیراهن آبی و سیاه چهارخانه ی مخملی که هنوز هم در خیال پرزهای نرمی دارد. بچه ها حرف می زدند و من مثل این که چیزی می خواندم. وقتی آمد بلند شدیم و دست دادیم. حواسم بود ببینم دستهایش همان طور است که بود یا نه: بود. بزرگ و گرم و سنگین؛ درست مثل بار آخر: از در مدرسه آمده بود تو و یک راست به سراغ ما آمده بود و دست داده بودیم... از آن روز تا آن شب بیش از سه سال می گذرد که دست هایش همان طور مانده اند. بلند شدیم و دست دادیم. خیلی تحویلم گرفت؛ دور از انتظار. می خندید و به من نگاه می کرد. طنین گرم صدایش –که سخت بعد از او طنین گرم تری شنیده باشم- هنوز در گوشم است. دست دادیم و می خندید. حالم را پرسید و این که چه می کنم. می خندید: این را خوب به یاد دارم. نتوانستم به صورتش خیره شوم: شما هم بودید نمی توانستید. نگاهم را به پایین دوخته بودم. اشاره ای به میز و آن چه روی آن می خواندم کرد و گفت:«تو با بقیه فرق می کنی» و این را جلوی بچه ها گفت بی آن که کسی ناراحت بشود. «تو با بقیه فرق می کنی» و اشاره می کرد به آن چه می خواندم. تعارفی کردیم و نشست. رفیقت بعد سه سال از راهی دور به خوابت می آید و تعارف می کنی که روی صندلی کنارت بنشیند و او نشست. چند کلامی با بقیه صحبت کرد و باز رو به من گفت: «فلانی! این شعر را شنیده ای؟» و همیشه شنیدن شعر از یکی از دوستانم برایم جالب و هیجان انگیز بوده است. چه برسد به این که در خواب باشد و چه برسد به این که از علیرضا باشد. به یاد می آورم آن قدر خوشم آمد از این سوالی که کرد که وقتی بیتش را می خواند حواسم به شعر خواندنش بود و نه شعرش. و بیتی خواند و نمی دانم گفت که نمی داند از چه شاعری است و یا خواست که من بگویم و یا این که ... به هر حال بیتی خواند که تا به حال نشنیده بودم. به نظرم آمد که از سعدی باشد (که البته این اولین گزینه ای است که هر شعر ساده و زیبایی می شنوم به ذهنم می آید) اما بعد چه شد که شک کردم نمی دانم. شاید چون علیرضا بود و شاید چون...
از خواب که بیدار شدم برای نماز چند کلمه ای از آخر بیت در خاطرم مانده بود: « ... طریق دوست کند» یا « ... طریق دوست کنند» فکر کردم از حافظ باشد و یا حضرت روح الله.
***
ده روز بعد فرصتی شد تا در نرم افزار درج جستجویی به دنبال آن بیت کنم. هر چه گشتم چیزی به این مطلع و قافیه و یا حتی با این کلمات و عبارات نیافتم. خیلی ناراحت شدم که حتی عرضه ی حفظ کردن یک بیت شعر را در خواب هم ندارم. وقتی می خواستم از برنامه خارج شوم، توجهم به قسمت فال حافظ نرم افزار جلب شد. با خودم گفتم ببینیم خواجه شمس الدین چه می گوید. تفألی زدم و نتیجه طبق معمول حیرت انگیز بود:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه ی بازیچه غیر عشق مباز
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
...
[شاهد]: میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
***
دفعه ی بعد که به خوابم آمد خوب می دانم چه کنم.
خدا همه ی برادرانتان را بیامرزد.
الله رحمه اله سین
الفاتحه
یاعلیش
***
دربارهی علیرضا این مطالب هم خواندنی است:
+ روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
+ فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
+ آی گارداش...
(...خدایا مگذار لحظه ای را درک کنم که در آن پا روی فطرتم گذاشته باشم...) این جمله کم زنده نیست... این جمله مرده نیست. این جمله نیست. این زندگیست .
اگه فراموشش کردیم ماییم که مردیم . چون فرزند کالباسیم.