1.
مجید مجیدی، پرویز پرستویی،
پرویز پرستویی، مجید مجیدی،
مجید پرستویی، پرویز مجیدی،
مجید پرویزی، پرستو مجیدی،
...
2.
اگر کمی کوچکتر بودم شاید مینوشتم:
«هر کس این نوشته را میخواند، اگر نرود و بید مجنون را نبیند، [...] است!!»
3.
حالا که متأسفانه آن قدرها هم کوچک نیستم، باید بنویسم:
«خدمتی که مجید مجیدی با خلق این شاهکار یگانه به اسلام در دنیای سینما کرد، نعل به نعل مطابق با خدمتی است که حضرت علامه با تألیف المیزان به اسلام در حوزههای علمیه کرد...»
4.
هر کس این نوشته را میخواند و میرود بید مجنون را میبیند، اگر بعد از اتمام فیلم نتواند پشت سر هم، چهار- پنج آیه از قرآن را در سینما از حفظ بخواند، در مسلمانی خود شک کند!
5.
به یاد بیاوریم صحنهای را که:
- حلقهی ازدواج یوسف روی زمین کلاس میغلطد و رویا با اشارهی سرانگشتان خود، او را هدایت میکند...
- مورچهای از روشنایی به تاریکی میرود و در تاریکی گم میشود و سپس به روشنایی وارد میشود و همراهی عجیب موسیقی در این صحنه...
- یوسف بعد از بینا شدن، در راهروی خالی بیمارستان مثل کودکان «تاتی تاتی» میکند و از سر ذوق جیغ میکشد...
- اولین بار یوسف تصویر خود را در شیشه میبیند و تصوراتش فرو میریزد...
- (در سکانس شاهکار بازگشت او به تهران) نگاه یوسف روی صورت مستقبلین حرکت میکند و از آن میان دو سه جا مکث بیشتری دارد... و «مادر» را میشناسد.
- یوسف از دیدن دخترش ذوق زده میشود...
- وقتی یوسف به دنبال دخترش در کوچهها میدود، در مقابل در خانهی مادری میخکوب میشود...
- یوسف به کارگاه طلاسازی میرود...
- یوسف به مدرسهی دوران کودکیاش بر میگردد و از دیدن نادیدنیها وحشت میکند...
- رویا در حالی که به یوسف در آینهی ماشین نگاه میکند، از او دور میشود. یوسف کور نیست، اما رویا را نمیبیند...
- مادر بعد از صحبت با یوسف، او را ترک میکند. اما جلوی در خانه، یک لحظه تأمل میکند، باز میگردد و داخل را نگاه میکند و راهش را ادامه میدهد...
- زن همسایه، از پشت پنجره، برای او رو میگیرد...
- یوسف همهی دسترنج سالهای گذشتهی خود را به حیاط پرت میکند. اما از میان همهی آن کتابها، مثنوی (که نماد قرآن است) به داخل حوض میافتد. (تا احترامش حفظ شود)...
- وقتی یوسف همه چیز را آتش میزند، تنها مثنوی است که داخل آب محفوظ میماند...
- یوسف نامهی مرتضی را که بسیار غافلگیر کننده است میخواند...
- یوسف از نابینا شدن (بازگشت) به شدت ناراحت است و روی تخت بیمارستان، فریاد میکشد...
- یوسف به طور ناگهانی از ماشین در حال حرکت پیاده می شود...
- یوسف گل آلود و کثیف به مردم تنه می زند و عبور میکند. اما چند لحظه بعد او را در حالی که چوبی به دست دارد میبینیم که از جلوی مغازهی بزرگ ساعت فروشی میگذرد...
- یوسف در خرابهای به خواب میرود و در حیاط خانهی خودش بیدار میشود...
- یوسف در حوض به دنبال مثنوی میگردد...
- از میان تمام صفحات سیاه مثنوی، تنها یک صفحهی سفید است که برای یوسف خواناست...
- نوشتهی روی صفحهی سفید را میشنویم. اما چیزی نمیبینیم...
- مورچهای میگذرد...
6.
فثبت المدعا!
7.
و هزاران نکتهی ناگفته دیگر از سطرسطر فیلم. اما فعلاً برای اینکه نشان بدهم که شدیداً تحت تأثیر فیلم هستم، مطلب دیگری به ذهنم نمیرسد.
...