اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
…
زندگی آدم مثل سیبی است که بالا انداخته باشی. میرود توی آسمان و چرخ میزند و چرخ میزند و چرخ میزند و میآید محکم میخورد توی سرت. امروز هفدهم خرداد بود. از صبح کار خاصی نداشتم تا عصر که جلسهی طنین باشد. حسابش را بکن درست یک سال پیش همین لحظات و ساعات، آخرین دقایق دانشجویی من بود. افتضاحترین هفدهم خرداد همهی عمرم را یک سال پیش از این تجربه کردم. ارائهی نرمافزار وی بی و برنامه نویسی آزمایشی چند پروژهی کوچک. وقتی کامپیوتر سایت دانشگاه دیسکت پروژه را باز نکرد و جلوی آن همه دانشجوی وق زده به صفحهی مانیتور ضایع شدم؛ استاد که سعی میکرد خودش را توی آن گرمای طاقتفرسای کویر مرکزی ایران با شوت بازیهای من خونسرد نشان بدهد و همگروهی عزیزی که … بماند.
یک سال پیش که آخرین کلاسم را رفتم خیال نمیکردم کلاس نرفتنم پایدار نباشد و چهار ماه بعدش مجبور شوم دوباره پا به کلاس درس بگذارم. اما سیب قصهی ما که چرخ زدنش در بینابین توی سر ما خوردنش همچنان ادامه دارد، پایم را به کلاس مدرسه باز کرد و از رهآورد این اتفاق، کم از یک سالی است که معلمم.
تصور کنید آدم برای بچههایی زبان فارسی میگوید که رفیق شفیقتان، علی نعمت، هم برایشان ریاضی میورزد. عین آمار زندگی یک هفتهیتان، یکی دو ساعت قبل از کلاس، روی پیشخوان مدرسه است. بارها شده است که در ورود به کلاس با سیل سؤالات مشتاقانه (بخوانید فضولانه) بچهها روبرو میشوم:
«آقا کوه خوش گذشت؟ کدوم سینما رفتید؟ شما گوشیتونو عوض نمیکنید؟ هفتهی دیگه نیستید که!؟ چرا شما نمیرید تبریز!؟ آقا پایاننامهتون دربارهی چیه!؟ آقا شمام میرین بوشهر؟ آقا دلوار خوش گذشت؟ شما هم چیپس با سس تند خریدین!؟ …»
برایم قطعیت یافته است که از امتیازات یک معلم نمونه آن است که حتماً چیز بیربطی با موضوع کلاس برای گفتن داشته باشد و عجیب است که جماعت دانشآموز این همه استعداد در به خاطر سپاری همهی مطالب خارج از درس داشته باشد.
از جهادی که آمدیم علی چیزهایی از آن جا برایشان گفته بود و بیچارهام کردند که من هم چیزکی بگویم. حواله دادم به آخر زنگ و در تمام مدت کلاس، فکرم این بود که چه بگویم به اینها که نه فقر و بدبختی را چشیدهاند و نه با خُلق و خُوی جهاد و جهادی میانهای دارند. مرض اصلی نسل امروز چاقی است و ما چه میدانیم چاقی چیست؟
…
از شبی برایشان گفتم که با مسئولین کمیتهی امداد برای سر زدن به منزل ایتام رفته بودیم. (به خیالم رسید که یتیم را میفهمند که یعنی چه) چند دسته شدیم و دستهی ما که من بودم و صدرا و مجتبی و روحالله و به گمانم یکی دو نفر دیگر، به خانهی بیوهزنی رفتیم که دو پسر و یک دختر داشت و مردش سالها پیش از این قربانی دریا شده بود. زن اصالتاً اهل خورموج بود و دور از خانه و کاشانهی خود در موطن شویش، محمدعامری دلوار، سکنا گزیده بود. پسرها که هر دو بزرگتر بودند از دختر، با یکی دو سال اختلاف ۱۶-۱۷ ساله بودند و دخترک تازه دوم راهنمایی را میخواند. پسرها ترک تحصیل کرده و دختر چشم و چراغ مادر.
خانهی دو اتاقهی طرح تیپ کمیتهی امداد با دیوارهای سیمان سفید مالی شده و در و پنجرهی سبز رنگ. توی اتاق به غیر از موکت و میز کوچک تلویزیون و یک چهارده اینچ پارس و عکسهای چیچیکاپورها روی دیوار، حجم بزرگ یخچالی ده، دوازده فوتی توی چشم میزد که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود.
با زبان بیزبانی –که عمده زبان محاورهی رایج ما با اهل منطقه بود- گفتگو و حال و احوال را شروع کردیم. پیرزن چهرهای منقبض و سوخته داشت و هوش سرشاری نیاز نبود تا بفهمی که زجرکشیده است. از خانهاش گفت که بالاخره بعد از سالها انتظار ساخته شده است و پسرهایش که درس نمیخوانند و مادر را اذیت میکنند. پسرها درس را رها کرده بودند که نان آور خانه باشند و حالا تن به کار نمیدادند. کمی هم با آنها صحبت کردیم که قدر مادر را بدانید و چه و چه. واقعاً نمیدانم چقدر تأثیرگذار باشد.
از سقف اتاقی که در آن بودیم تک لامپ شصت واتی آویزان بود و پیرزن عذر خواست که چراغ دیگری نمیتواند روشن کند. علت را که پرسیدیم به عمق فاجعه پی بردیم. روستای محمدعامری تلفن دارد. آب لولهکشی هم در ساعاتی از روز جاری است. برق هم دارد. اما برای استفاده از برق باید هزینهی انشعاب آن را به شرکت برق بپردازی. چیزی در حدود دویست هزار تومان با پول کنتور و سیمکشی تا داخل خانه. خانهی پیرزن سیمکشی داخلی شده بود. اما نه او و نه کمیتهی امداد نتوانسته بودند هزینهی انشعاب را تأمین کنند. به ناچار یک رشته سیم از خانهی همسایه کشیده بودند تا اموراتشان بگذرد. اما همسایهی ناجوانمرد، که از اعیان و اشراف روستا هم محسوب میشود، ماه اول که یخچال روشن بوده و پسرها گاهی اوقات تلویزیون هم نگاه میکردهاند، چهار هزار تومان بابت برق مصرفی از آنها طلب کرده است. (البته رقم چهار هزار تومان را سرِ کلاس نگفتم که فکر نمیکردم دانشآموزی که همین قدر خرجِ اَتَینای دو سه روزش میشود، چیزی از آن بفهمد) پیرزن یخچال را داخل جعبه میگذارد و پسرها کمتر تلویزیون نگاه میکنند تا همسایه بهانهای برای گرفتن پول زیاد از آنها نداشته باشد و دخترک بتواند شبها در حداقل نور درس بخواند.
مردم که دلشان برای هم نسوزد از دولتمرد چه انتظاری دارید؟
از گرما و شرجی هوای بندر دلوار که خبر دارید؟ برایتان روزها بدون آب خنک قابل تصور است؟ امروز حتماً هوا خیلی گرمتر شده؛ آیا پیرزن میتواند کولر – داشته باشد یا نه- روشن کند؟
…
زنگ خورد و بچهها شاید از اصرارشان برای نقل خاطره پشیمان شده باشند. آدم این چیزها را که به خاطر میآورد به کفر گفتن میافتد. شما حساب کنید که دم انتخابات هم باشد.
یکی از رفقا گفته بود که جهادی نباید تا ظهور ادامه پیدا کند. این حرف کاملی نیست. جهادی اگر به معنای مبارزه با نفس و جهاد اکبر و گذر از خود برای رسیدن به خدا باشد، اصلاً از مقدمات ظهور است. جهادی به این معنی باید آن قدر ادامه و گسترش بیابد تا جهان پذیرای قدوم موعود گردد. اما ادامهی جهادی اگر به معنای بقای چهرهی کریه فقر و فساد و تبعیض باشد، لا و الله، که امروز باید تبارش منقطع گردد.
*
اهل جهادی (به هر کدام از دو معنا) در انتخابات دست و دلشان بیشتر میلرزد. چاقی مفرط بعضی آقایان برای مستضعفین نفرتانگیز است. آنهایی که رفاه و توسعه و پیشرفت را برای جیب خود و جمعیت چاق جامعه میخواهند و پیش از این نیز ثابت کردهاند که دایرمدار قدرتند و مبدأ میلشان نه خدمت، که ثروت است. دموکراسی و حقوق بشر و حقوق زنان (گویی زنان از بشر نیستند!) هم نان سر سفرهی کسی نمیگذارد. کما این که تا به حال هم نگذاشته است.
با ادای احترام به نظر همهی دوستان و شخصیت همهی آقایان کاندیداها، شخصاً به جوان مردی رأی میدهم که جهادی را بشناسد و اهل جهاد باشد. کسی که زندگی خوب را برازندهی همهی ایرانیان بداند و اهل برآورده کردن این مدعا نیز باشد. این انتخاب خطاپذیر است. اما به گمانم بدیل پذیر نباشد.
والامر الیکم