چرا فقط اروپاییها باید سفرنامه به شرق بنویسند؟ چرا ما نباید بتوانیم؟ من می خواهم سفرنامه ای بنویسم از آنچه دیدم و آنچه مرا سحر کرد. سفرنامه ای از عظمت یک خاطره منفور. از زمینی که هیچ روزی روزنه ای به آسمان نگشود و زمینی ماند.
سه شنبه بیست و هشتم محرم الحرام یکهزار و چهارصد و بیست و چهار قمری
دیدار از عظیمترین مجموعه خشت و گلی جهان، به خودی خود هیجان انگیز است. مخصوصا وقتی مدتها مشتاق دیدارش بوده باشی. مگر چند بار در این عمرهای کوتاه ما فرصتی دست می دهد تا به درون یک قلعه تاریخی پا بگذاریم و آن را برای اولین بار ببینیم!؟
اطراف این دیوارهای بلند که دور تا دور شهر قدیمی را در بر گرفتهاند، هنوز میتوان اثری از فرورفتگیهای خندقی که سالیان دراز اولین مدافع شهر محسوب میشده، پیدا کرد.
تنها ورودی به این شهر از روی پلی میگذرد که کوتاه و کم عرض است و ما را مستقیماً به دروازه های بلند و عظیم شهر هدایت میکند. دالان آغازین شهر در ابتدا به سمت راست میپیچد و بعد به سمت چپ و در تمام این مسیر مسقف، اتاقکهای نگهبانی سربازان و پله خانه های داروغهها و گزمهها کوچکترین حرکت و ورود و خروجی را تحت نظر دارند. بعد از دالان وارد شهر میشویم: درست در ابتدای بازار. بازاری که روزی طاقهای گلی از تابش مستقیم آفتابش محفوظ میداشته و حالا اثری از آن سقفها بر جا نمانده است.
در سمت راست پلههایی هست که ما را پیش از ورود به شهر به بالای دیوار پیرامون هدایت میکند. از بالای دیوار، چشمان ما همه عظمت این شهر متروک را با دورنمایی از قلعه پادشاه نشین و برج و باروهای حول آن یکجا در مییابد. احتیاجی به مبالغه نیست. با اولین نگاه هر بیننده آگاه و دقیقی این سؤال را از خود میپرسد که این شهر چرا تا به حال باقی مانده است؟ بارانهای سیل آسا، طوفان شن، زمین لرزه، حمله اقوام مهاجم، همه میتوانست بارها و بارها این ارگ عظیم را با خاک یکسان کند. اما چرا چنین نشد؟ گمان میکنم که جواب این سؤال را در کوچه پس کوچه های ویران شهر خواهم یافت.
شرق شهر محله اعیان است. تجار و کسبه بم که زندگیشان از راه ورود و خروج کاروانهای تجاری به شهر تأمین میشده، خانه های مرفه و بزرگی برای خود ساختهاند. در هر خانه چاهی است که آب آشامیدنی خود را از آن بیرون میکشیدهاند. خانهها بعضاً دوطبقه است و حیاطی زیبا و دوست داشتنی دارد. در میان محلات بافت شرقی، مسجد جامع شهر نیز به چشم میخورد که در اصل آتشکده ای بوده که پس از اسلام برج آتشکده به مناره و ماذنه تغییر شکل داده است.
شک من در مورد شهر از همینجا شروع شد. مسجدش به مسجد نمی مانست. محرابش در انتهای دخمه تنگ و تاریکی قرار دارد که بسیار خفه است و اصلاً زیبا نیست. حیاط مسجد هم چیزی است در حد حیاط یک زندان قدیمی با دیوارهای مرتفع و خالی از هرگونه طرح و نقش. چرا؟ و این چرا همچنان ذهنم را میآزارد.
بازار که تمام میشود دومین دروازه شهر آغاز میشود. منطقه مسکونی پایان یافته و از اینجا به بعد که به روی کوه رسیدهایم منطقه حکومتی است. دروازه اول، دروازه سربازان است و پشت آن دروازه اصلی قرار دارد؛ با اصطبلی که بسیار غم انگیز و ناراحت کننده است. اصطبل این سربازخانه گچبری دارد. آبشخورهای آن دارای طرحهای گچی و نقش و نگار است و میگویند در نوع خودش بی نظیر است.
-ملتی که اوج تجلی هنرشان در اصطبل شاه نشین بروز کند، بایستی محراب مسجدشان در چنان دخمه ای باشد و بایستی به اینچنین سرنوشتی دچار شوند-
راهنمای ما به اصطبل که میرسد گریهاش میگیرد. وقتی داستان آن را تعریف میکند ما نیز گریه مان میگیرد. آخرین دلاور زند در همین اصطبل نیمی از روز را به تنهایی با خائنین و مهاجمین درگیر بوده و پس از آنکه اسبش از نفس میافتد گرفتار دشمن میگردد. اعتمادی که او به آخرین خان این ارگ داشته، از کرمان به بم می کشاندش و خان ارگ در خیانتکارانه ترین صحنه تاریخ بم، لطفعلی خان زند را به آقا محمد خان قاجار میفروشد و دروازه های شهر را شبانه بر روی نیروهای محاصره کننده میگشاید. لطفعلی خان، آخرین شاهزاده زند، که وصف دلاوریهایش هوش از سر انسان میرباید، اسیر شقیترین کشورگشایان عصر میگردد و چشمانش در کرمان از حدقه بیرون آورده میشود و در تهران خونش بر زمین میریزد. لطفعلی خان همان بغض فروخفته ای است که از ابتدای ورود به شهر در سینه دیوارها و خانهها و مغازه های ارگ بم حس میکردم ولی نمیشنیدم.
در تاریخچه و افسانههایی که از پدید آمدن ارگ بم خواندهام، هیچکدام بویی از معنویت و انسانیت ندارد. در یکی ارگ را ساخته کرم یک سیب میداند که یک روز دختری آن را گاز زد و در دیگری پادشاه زرتشتی منطقه برای تحت سلطه گرفتن تجارت کالا در کرمان، ظالمانه بردگان را به بیگاری گرفت تا قلعه ای در قله صخره ای سنگی بسازند.
در نوک این صخره چاهی است که به عمق شصت متر در دل سنگ کندهاند تا به مخازن آب زیر زمینی برسند و شاه نشین برای تأمین آب مشکلی نداشته باشد. گاوی که آب را از چاه بالا میآورده، در ازای هر سی دوری که میزده یک سطل آب بیرون میکشیده و اشربه شاه نشین، اقلاً هفته ای یک گله گاو قربانی کاخ نشینی و شاه نشینی خود میکرده است!
در یکی از دالانهای تنگ و تاریک که به سمت بالا میپیچد راهنما اشاره ای به خشتهای زیر پایمان میکند که گویی میراث دو هزار ساله این سرزمین است و در پناه سقف این معبر از گزند تاریخ در امان مانده است. در گوشه دالان که خیره میشویم، حفره ای هست که راهنما سیاهچال قصرش میخواند. این هم میراث دو هزار ساله این سرزمین است. وقتی راهرویی که ورودی سیاهچال است قرنها نور خورشید و باد و باران به خود ندیده، اعماق این زندان سیاه چه حالی دارد؟ شک ندارم، یقین دارم که هنوز اگر کسی مردش باشد خروار خروار استخوان از آن بیرون میآورد. خروار خروار استخوان بی پلاک و زنجیر و چفیه؛ و چه فرقی میکند پدرشان کیست؟ مادرشان چه میکرده؟ فرزندشان چقدر چشم انتظاری کشیده؟ اصلاً جرمشان چه بوده؟ مهم این است که بدانی قصر تابستانی بالاترین قله (درست روی این سیاهچال) چهار ایوان دارد که نخلستانهای سرسبز و باور نکردنی دل این کویر برهوت تا چشم کار میکند از هر چشماندازش پیداست. مهم این است که هیچ کوچه و معبری در سمت غربی شهر وجود ندارد که از بالای دیوارهای قصر نتوان آن را کنترل کرد. نگفته بودم؟ نیمه غربی نیمه فقراست. خانهها ویرانتر است -چرا که بنایش سستتر بوده- اما تراکمشان بیشتر، همان قدر که تعدادشان.
ارگ یعنی قلعه، یعنی قصر حکومتی و مگر ارگ بی سیاهچال هم میشود؟ و مگر اگر حفرهای کنده نشود میتوان بارویی ساخت؟
بگذریم...
آه که چقدر حرف نگفته دارد این ارگ نفرین شده. شهری که بنایش از روز اول برای سلطه بوده است. سلطه بر دیگری و یقین آنکه اهل سلطه بر دیگران است از خود غافل است.
بگذارید و بگذرید. ببینید و دل مبندید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت.
ارگ بم از پس قرنها مانده است تا هر وقت به یادش میافتیم، تا هر وقت خاطرهاش آزارمان میدهد، تا هر وقت... تا هر وقت که هستیم فراموشمان نشود هر گاه به غیر مشغول شدیم، از خود از خدا خواهیم گسست.
ارگ بم تمثل و تجسد زمینی شیطان است.
بهار ۱۳۸۲
* این نوشته را در بازگشت از اردوی جهادی زابل، نوروز ۸۲، بعد از دیدار از ارگ بم نوشتم و همان زمان در محفل دانشجویی برای دوستان خواندم و همان روزها در مهرآب منتشر کردم.
جالب آنکه ارگ بم ۹ ماه بعد از آن بازدید لرزید و فرو ریخت و من دیگر مروت ندانستم در آن شرایط این نوشتهی تلخ و گزنده بیش از آن خوانده شود. لذا بلافاصله در دیماه ۸۲ آن را از روی وبلاگ برداشتم.
حالا بعد از ده سال، ضمن ادای احترام به همهی مردم بم و روزهایی که بعد از زلزله در آن گذراندم، مجدداً آن را منتشر میکنم.
پاییز ۹۲