*دربارهی یکمین جهادی رضوان و فیلم مستند آن «فصل دیگر» قبلاً نوشتهام. آنچه اینجا میآورم گفتار متن این فیلم است که با محبت و صدای مجید ضبط شد و روی چهرهی وحید نشست. شعر اواسط متن هم از قیصر امینپور است.
انتشار: مهر ۹۲
{در پایان تونل}{نجوا}
رفتن، بریدن، گریختن، دل بستن، پیوستن، رسیدن
{توی کوپه ایستاده}{عادی}
مثل رویا بود و تمام شد. به همین راحتی تمام میشود.
فرصت لمس یک تجربهی حیرت آور به همین سرعت میگذرد و تمام میشود.
امروز در پایانِ مسافرتی که طولی اندک و عرضی فراخ داشت، حرفهای زیادی دارم که باید در ذهنم مرتبشان کنم.
حرفهای زیادی از چیزهایی که در این سفر دیدهام: آدمهای نو، کارهای نو، فکرهای نو.
لحظهها و صحنهها، آشفته و درهم، به سرعت از جلوی چشمم عبور میکند.
چه کسی فکرش را میکرد؟ همهی اینها دو هفته پیش از این به خواب و خیال میمانست.
اما فاصله از خواب و رویا تا واقعیت چه اندک است.
اولین اردوی جهادیِ من رویا نبود. رویا نیست.
{قبل از مصاحبه}{تک جمله}
هر کسی یه اسمی داره...
{توی کوپه با رفقا}{عادی}
هر کدام از ما برای خودمان اسمی داریم؛ رسمی داریم. اما در جهادی همه چیز فرق میکند.
همهی اینها کنار میرود. آدمها، اسمها و رسمها یکی میشود. نقش و نقشهی آدمها در زندگیِ اردوی جهادی مثل هم
میشود. همه میشوند عملهی خدا. هر کس به اندازهی وسعش.
جهادی پر از کارهای کوچک و ساده است. پر از خرده ریز و ریزه کاری. پر از کارهای معمولی و تکراری که همه با هم انجامش
میدهند.
{ادامه - توی کوپه تنها}
قبلاً تصور دیگری از جهادی داشتم. تصویری از کارهای بزرگ و سخت.
اما همه چیز آن طور که در ذهن داشتم نبود. نه آن قدر ایده آل و نه آن قدر رسمی. باید بنویسم که یادم نرود:
اردوی جهادی عین زندگی میماند.
{روی ابرها و خانهی در حال ساخت}{دکلمه}
رویا همین طوری است. کوتاه، خاطره انگیز و باورنکردنی.
اسمش این بود که ما رفتیم و خانه ای ساختیم. اما حقش این است که رفتیم و ساختنِ خانه ما را ساخت.
{روی تصاویر مردمان}{دکلمه}
دردهای من
گرچه مثلِ دردهای مردمِ زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان درد میکند.
من ولی تمام استخوان بودنم...
{روی تصاویر بچهها}{دکلمه}{از روی آخرین جملهی دکلمهی قبل میشنویم}
احساس میکنم که مرا
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثلِ صدای آمدنِ آن روز است
آن روز ناگزیر که میآید
آن روز
پروازِ دستهای صمیمی در جستجوی دوست
آغاز میشود
روزی که دست خواهش کوتاه
روزی که التماس گناه است.
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقهی چشمها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهربانی است
{روی آغاز آسیاب بچرخ}
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی...
{روی تصویر وحید با بچهها}
جهادی تمام میشود و حسرتِ بودن با بچه های روستا در دل آدم میماند.
حسرتِ بارِ دیگر خندیدن و خنداندن بچهها، شعر خواندن و شاد بودن.
آزاد بودن.
{روی تصویر وحید کنار پنجره قطار}
جهادی فرصتِ خوبِ خلوت کردن با خود و خداست. دوری از شلوغیِ شهر، بیکرانگی بیابان.
فکرش را نمیکردم در اردوی جهادی این همه فرصتِ فکر کردن داشته باشم. فرصتِ فکر کردن و تصمیم گرفتن.
جهادی تمام میشود و حسرتِ نمازی دیگر، نیازی دیگر و آوازی دیگر در دل میماند.
{قبل از خندهی مهدی}{تک جمله}
همین
{روی تصاویر رفقا تا دفتر وحید – شروع با صدای نی در موسیقی}
جهادی تمام میشود و رفقای خوب برای آدم میماند. مردانِ اهل سفر و اهل خطر.
رفقای خوب را در سفر مییابند و در خطر میآزمایند.
کاش این فرصتِ با هم بودن بیشتر بود. کاش میشد اردوی جهادی امتداد مییافت و همهی روزها و ماه های من را پر میکرد. آن وقت شاید دل کندن از همهی برادرانم این قدر سخت نمیشد.
{روی تصویر وحید در رستوران تا پیش از شروع موسیقی تصنیف}
چه میشود کرد؟ باید بنویسم. باید بنویسم تا فراموش نکنم. فراموش نکنم فصل دیگری را که در زندگیام آغاز شده است. فصلی سرخ در روزهایی سبزِ.
جهادی تمام میشود و من دلم روشن است که پایانِ این سفر به امضای امام رئوفم رسیده باشد:
به کار آن که برون از بهشت گشته عجب نیست / که در جهنم غربت به یاد خانه بیفتد