توضیح واجبتر متن:
غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم.
البته
نمیشود که آدم غرضی از انجام کاری نداشته باشد. اما فکر نکنید که با
اینچنین تیتر زدنهایی میخواهم به یک چالش عمیق فرهنگی در سطوح بالای
مدیریت آموزش کشور طعنه بزنم یا به سرحدات بیفکری و بیتدبیری در مقولهی
تعلیم و تربیت نوجوانان در نگاه کلان اشارهای بکنم.
باور کنید که اصلاً غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم!
این حرفها را معلم تازه کاری میزند
که احساس میکند به ادبیّات فارسی علاقمند است و مدام سعی میکند
دانشآموزانش را با خود همراه سازد.
امروز برای تدریس زبان و ادبیّات
فارسی در یک دبیرستان پسرانه، علاوه بر اینکه باید پیرمردی مُسِن و جا
افتاده که کت و شلوار سرمهای میپوشد و عصاقورتداده راه میرود و
میایستد و لفظقلم با واژههای اصیل پارسی حرف میزند نباشید، بلکه گاهی
اوقات لازم است به زبان بررهای هم تکلّم بفرمایید تا بچهها فرق ماضی
استمراری با مضارع اخباری را بهتر بفهمند!
بچههای این دوره و زمانه،
در فضای جامعه آنچنان تحت تأثیر بمباران اطلاعات و اخبار و مطالب گوناگون و
متفرقه هستند، که به سختی میتوانند هوش و حواس خود را معطوف به مباحث (در
ظاهر) به درد نخوری از قبیل دستور زبان فارسی بکنند. نویسندگان کتابهای
درسی هم این حقیقت را خوب دریافتهاند و با ایجاد جذابیتهای بصری و موضوعی
در کتابها، بسیار کوشیدهاند تا این مشکل را حل کنند. از این جمله است
درس شیرین ادبیّات فارسی:
کتابهای حال حاضرِ درسِ ادبیّات
دبیرستانهای ما، موضوعمحور تدوین شدهاست و دانشآموزانِ اکثر رشتهها در
طول دوران دبیرستان، متنها و اشعار فارسی را دستهبندی شده میخوانند:
ادبیّات حماسی، ادبیّات داستانی، ادبیّات غنایی، ادبیّات تعلیمی، ادبیّات
فارسی برون مرزی و ...
قبل از اینها، یعنی وقتی که ما بچه (تر) بودیم و
تلهویزیون در نشان دادن صحنههای عشق و قاشقی (!) این همه دست و دلبازی
نشان نمیداد، خواندن یواشکی داستان لیلی و مجنون برای یک پسر دبیرستانی از
نظر والدین چندان هم نمیتوانست طبیعی به نظر برسد!! اما حالا ... بگذریم
که این رشته سر دراز دارد.
*
در کتاب ادبیّات اول دبیرستان، بعد از
داستان رستم و سهراب و یک نمونه تعزیه، به فصل ادبیّات داستانی سنتی می
رسیم و در آن دو نمونه از داستانگویی های سنتی ایرانی را می خوانیم.
درس
اول داستان «سمک و قطران» از مجموعه داستانهای دنباله دار سمک عیّار است و
درس بعدی تحت عنوان «داستان خیر و شر» از هفتپیکر حکیم نظامی گنجوی
انتخاب شده که البته در کتاب درسی، بازنویسی این داستان به نثر دکتر زهرا
کیا از کتاب داستان های دلانگیز ادبیّات فارسی آمدهاست.
نگاهی اجمالی
به شخصیت پردازیها در این دو درس و سیر داستانی هر کدام، ما را به واقع
نگران میدارد. هر چند که کمبود وقت برای تدریس این کتاب، امکان تعمّق
واقعی در پیام هیچ درسی را در کلاس به وجود نمیآورد.
*
سمک در محضر
خورشیدشاه است و قصد می کند که به خوشآمدِ سَروَرَش، قطران را دستبسته
پیش او بیاورد. وی شبانه از لشکرگاه خودی بیرون می زند و در میانهی راه تا
رسیدن به خرگاه قطران، با فرد مشکوکی برخورد میکند که در خلاف جهت پیش
میآید. در یک حملهی غافلگیرانه توسط سمک، مرد ناشناس دستگیر میشود و
اقرار میکند که از طرف قطران مأمور شده است که سمک را دستبسته به نزد
قطران ببرد! این ناشناس که نامش «آتشک» است، در اعترافات بعدی، علت اصلی
داوطلب شدن برای این کار را این چنین شرح میدهد:
من [آتشک] گفتم: «ای پهلوان! حاجتی دارم؛ اگر مراد من برآوری، سمک را دست بسته پیش تو آورم». قطران گفت: «حاجت تو چیست؟» من گفتم: «ای پهلوان جهان! کسی هست از آن پادشاه ماچین که او را «دلارام» نام است. او را بخواه از شاه و به زنی به من بده». قطران برخود گرفت که اینکار بکند و دلارام را به زنی به من دهد و انگشتری به من داد تا چون تو [سمک] را پیش وی برم از عهدهی کار من بیرون آید.»
*
ملاحظه فرمودید؟ قضیه همان عشق و
قاشقی است که فرموده بودم. ظاهراً مؤلفین محترم برای آشنا کردن بچههای
چهارده ساله با مقولهی زن و زندگی راه جالبی در پیش گرفتهاند. شخصیتی
میسازند به نام آتشک که به خاطر یک زن، شجاعت (بخوانید کلهخری) میکند و
قصد گرفتن سمک (قهرمان شجاع و بیباک داستان) را میکند.
قضیه جالبتر هم میشود و آتشک پس از برخورد با سمک در یک دور در جای جانانه، خیانتی مثالزدنی میکند:
سمک عیار گفت: «ای آتشک! با من عهد کن و سوگند خور که یار من باشی و هر چه بگویم بکنی و راز من نگاه داری و خیانت نیندیشی و نفرمایی و از قول من بیرون نیایی تا من دلارام را بی رنجی در کنار تو آورم و نیک دانی که از دست من بهتر برخیزد که از دست قطران». آتشک خرم شد در دست و پای سمک افتاد. گفت: «بنده ام، تو چه می فرمایی؟ سوگند خورد به یزدان دادار کردگار و به نان و نمک مردان و به صحبت جوانمردان که آتشک، غدر نکند و خیانت نیندیشد و آن کند که سمک فرماید و با دوست وی دوست باشد و با دشمن وی دشمن.»
سمک
به کمک آتشک نقشهای طرح میکند و پس ورود به اقامتگاه قطران، پس از آن که
در بزم شبانه، قطران از فرط میخوارگی بیهوش شده است، او را دستبسته پیش
خورشیدشاه میبرد.
*
داستان جالبی بود، نه؟ همهی اینها در کتاب
درسی کلاس اول دبیرستان آمده است و از 1377 تا حالا میلیونها نسخه تکثیر و
توزیع و تدریس شدهاست. شاید خود شما هم در دوران مدرسه، کلمات مشکل این
داستان را حفظ و بعضی از جملات آن را به فارسی ساده و روان بازنویسی کرده
باشید.
پیام داستان سمک و قطران چیست؟
آتشک چگونه شخصیتی دارد؟
ما با نشان دادن شخصیت او به دانشآموز چه چیزی را آموزش میدهیم؟
عشق را؟ فداکاری را؟ وفاداری را؟
یا چشمچرانی، هوسرانی، فداکاری بیمورد، خیانت آشکار و از سر ترس، ...
آن اول هم گفتم که غرضی از نوشتن این
یادداشتها ندارم. فقط تأملی میکنم به آنچه ناخودآگاه به خورد بچههایمان
میدهیم. شاید بیشتر از حد معمول وسواس به خرج دادهام و در این دوره و
زمانهای که تلهویزیون آنقدر ها هم خسیس نیست و امثال عموپورنگ خیلی
حرفهای بالای هجده سال توی گوش کودکانمان فرو میکند، پرت افتادهام. اما
حق بدهید که نگران باشم. من تجربهی تدریس این درس را در دبیرستان دخترانه
نداشتهام. اما پسرهای بازیگوشِ ما که نیششان تا بناگوش باز شد از داستان
دلارام و آتشک. فکر نمیکنم نگاهی این چنین ابزاری به مقولهی «زن» (که
صرفاً محرک یک انتقام گیری بیپایه و اساس است) از دید خانم معلمهای دقیق و
باهوشِ ما مغفول مانده باشد. دختر دبیرستانیها چه احساسی دارند وقتی
نگاهِ آتشک و قطران را به دلارامی که در اختیار پادشاه ماچین است -و نرخ
معامله و وجه المصالحهی قطران و سمک با آتشک است- میخوانند و حفظ
میکنند؟
اگر عمری باشد در نوبتهای بعدی به درسهای دیگر هم میپردازم.
+ این را برای انتشار در مجلهی الکترونیک موازی نوشته بودم. خدایش بیامرزاد!