تابستان ۸۰ یکی از دوستان خوب دوران مدرسهی ما به همراه بعضی از اعضای خانواده در تصادف رانندگی به دیار باقی شتافت و شدت حادثه و بزرگی مصیبت برای ما که پیوندهای مستحکمی از دوران دانشآموزی با هم داشتیم به شدت تکان دهنده بود.
این نوشته را در جلسهی هفتگی رفقای همدورهایمان در تاریخ ۳۱ مرداد ۱۳۸۰ خواندم و خیلی گریه کردیم.
علت انتشار این نوشتهی به شدت احساسی و غمآلود و نوشتهی بعدی، طلب فاتحهای است برای همهی درگذشتگان و تلنگری و یادی از مرگ که فرمود: فاذکروا ذکر النشور
بعونک یا رحمن و یا رحیم
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم! سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
برادر عزیز من!
نمیدانم حالایی که این نامه را برایت مینویسم کجایی، چه حالی داری و چه میکنی. اما از تو چه پنهان که حال من زیاد خوش نیست. این سرم همینطور بر روی شانهها سنگینی میکند و قلبم تند و تند میتپد. یک لحظه آرام و قرار ندارم. از این طرف به آن طرف میدوم و سعی میکنم حالا که بچهها را برای مراسم به نمازخانه میفرستم، اندوه عظیمی که بر وجودم مستولی شده است را از صدایم بدزدم. اما مگر میشود؟
از پلهها که پایین میروم، سر همین پاگرد، عکس بزرگ تو با روبان سیاه بر روی پارچه مشکی و آن گلهای سفید اطرافش را که میبینم یکهو چشمانم سیاهی میرود. گامهایم میلرزد. زیر پایم سست میشود و روی پلهها مینشینم. قدرت حرکت کردن ندارم. همینطور مات و مبهوت به چشمانت خیره شدهام و هالهای از اشک تصویر صورت تو را در چشمانم میلرزاند …
علیرضای من! علیرضای خوبم! این رسمش نبود رفیق! لااقل خداحافظی میکردی. ما که توقعی نداشتیم.
از وقتی تو رفتهای گویی چیزی اینجای سینهام آتش گرفته است. همینطور دارد میسوزد. جای خالی یک برادر خیلی در قلبم محسوس است.
شاید ما دیر به دیر همدیگر را میدیدیم، اما از وقتی تو رفتهای دلم خیلی هوای دیدن دوبارهات را کرده است. حسرت یکبار دیگر دست دادن. راستی! آخرین باری که با هم دست دادیم یادت میآید؟ پنجشنبه دو هفته پیش. من جلوی در مدرسه ایستاده بودم و تو به سرعت وارد شدی و یک حال و احوال مختصر. دست قوی و گرمت که دستم را فشرد با خودم گفتم «راستی در این یک سال چقدر بزرگ شده است!» و وقتی به سمت سایرین میرفتی… ای کاش نگاهم را از تو بر نمیگرفتم و سیر تماشایت میکردم تا امروز اینگونه غصه یک نگاه دیگر و یک کلام دیگر را نمیخوردم.
میدانید بچهها؟ این آرزوی مشترک همه ماست. حسرت یکبار دیگر در آغوش گرفتنش دلمان را چنگ میزند. الکی دلمان را خوش میکنیم که شاید یکبار دیگر به ما سلامی کند، دستی بدهد، در جلسه قرآنی بخواند. یکبار دیگر ما را دریبل کند، به دروازه هر کدام از ما گلی بزند. یکبار دیگر بنشانیمش و او خط بنویسد، اذان بگوید. آرزوی یک کارگروهی دیگر، یک کار تحقیقی دیگر، یک دانشگاه رفتن دیگر با او ما را از خود بیخود میکند.
کدامیک از ما آرزو نمیکند که ای کاش یک لحظه از خواب برخیزیم و ببینیم که این کابوس یک هفتهای به پایان رسیده است و امروز در این جلسه هفتگی علیرضاست که میوه تعارف میکند، علیرضاست که شیرینی میدهد، علیرضاست که جلوی در میایستد و میگوید جلسه هفته بعد منزل سادات است؟ زهی خیال محال …
رفتی چو تیر و کمان شد، از بار غم پیکر من
آه علیرضای من! علیرضای خوب و نازنین من! علیرضای خوبم!
دیری است که میدانم باید رفت. اما کدامیک از ما میدانست اولین قرعه به نام چه کسی خواهد بود؟ کدامیک از ما فکر میکرد به همین زودیها باید رخت سیاه تو را بر تن کنیم و خرمای خیراتی در میان جمع بگردانیم؟ کدامیک از ما تصور میکرد یکی از همین روزهای نزدیک با هم بر سر مزار یکی از خودمان فاتحه بخوانیم؟
هر اول مهری تا معلمان جدید بیایند و اسم بچهها را تک به تک بپرسند ما هر ساعت سر کلاس غوغایی داشتیم وقتی تو برمیخواستی «علیرضا فولادی تازه کند محمدیه» . کدامیک از ما آن زمان تصور میکرد برای یکبار هم که شده در عمرش به «تازهکند محمدیه» برود؛ که حالا ما بزودی در آنجا بر مزار تو خواهیم گریست؟
آه! علیرضای من! چه پست و حقیر است این دنیای خاکی و خوشا به سعادت تو که دیگر مجبور به تحمل این همه تعلقات زشت و بیهوده نیستی. تجرد روح از جسم در حالی برایت حاصل شده است که برادرانت شاید سالهای سال بعد از این مجبور به کشیدن بار سنگین جسم به دنبال خود باشند.
برادر عزیزم! شاید تو چند وقت دیگر که به زندگی جدیدت عادت کردی! (چه میگویم! عادت! عادت خصلت بشر مقهور زمان است و تو که … ) شاید چند وقت دیگر سری به ما نزنی، یادی از ما نکنی و دلت برای ما پرپر نزند. اما میخواهم بدانی که برادرانت هیچگاه صفحه شماره هفتاد و هفت را از میان صفحات دفترچه تلفن دوره برنخواهند داشت و هیچگاه برادر شماره هفتاد و هفت خود را فراموش نخواهند کرد.
راستی رفقا! اگر یک وقت احساس کردید این دستنوشتهها خیلی شبیه متنهای هفته شهدا شده است باید مرا ببخشید. دست خودم نیست. آخر من متن هفته شهدا نوشتن را در گروه شهدایی آموختم که علیرضا مسئول آن بود. خودتان بهتر میدانید که. یادش به خیر آن روزها! شب تا صبح بیداری، چرت زدنهای سر کلاس. هوای سرد، مراسمهای گرم. یادش به خیر … بگذریم …
علیرضای من! حرفهای دل من با تو تمامی ندارد. اما میدانی که بیش از این مجال صحبت ندارم. حال هرچند که از نزدیک نمیتوانم، اما از دور رویت را میبوسم و تو را به خدا میسپارم و تا یادم نرفته باید بخواهم که حتماً باید ما را حلال کنی اگر حرفت را گوش نکردیم، سر به سرت گذاشتیم، حق برادری و رفاقت را ادا نکردیم و ندانستیم چه میکنیم. به بزرگی خودت از ما بگذر برادر!
ز دیده خون به دامن میفشانم
چو نی گر نالم از سوز جدایی
نیستان را به آتش می کشانم
به یادت ای چراغ روشن من
ز داغ دل بسوزد دامن من
ز بس در دل گل یادت شکوفاست
گرفته بوی گل پیراهن من
برادر همیشگیات
+ فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
+ آی گارداش...
+ نیمبوسه