بدرقهنامهای است برای برادر مهربانم، [...]، که به سفر عمرهی دانشجویی میرود؛
نمیدانم چرا هر بار که قرار میشود برای تو بنویسم زمان این همه تنگ میآید. شاید این هم حکمتی است که مرقومهی کوتاه من، مثنوی سلامان و ابسال نشود. نمیدانم شاید...
صبح که گفتم نکتههایی نوشته بودم از سفر حج، در ذهنم میگذشت که آن نوشتهها خیلی نزدیک و دم دست باشد. دو سال پیش وقتی از سفر آمده بودم و تازه در تدارک مرمت این خانه بودیم، عزیزی عزم سفر کرد و من برای بدرقهاش با دردسر و زحمت فراوان خودم را دوان دوان به فرودگاه رساندم. یادم بود که در آن حال که به راننده آژانس اصرار میکردم که سریعتر برود تا به هواپیما برسم، از جیبم کاغذی بیرون آوردم و روی آن نکاتی که در ذهن داشتم یادداشت کردم. صبح خیال میکردم که آن کاغذ میان دفترچهی سفرنامهام باشد. گشتم اما نبود. سر رسید ۸۱ را بیرون کشیدم و صفحهی آن روز را یافتم.