با پایگاه فرهنگ و ادب لوح از همان روزهای آغاز به کارش آشنا بودم. منتها آن روزها درگیری درس و امتحانات دانشگاه مجال سرخاراندن برایم نگذاشته بود، چه برسد به لوح خواندن! چند روزی است اشتغال به بازخوانی من او دوباره به یاد لوحم انداخت و یادی تازه کردم از لشوش ویلان حوزه هنری یا به قولی دیگر مجموعه لاحی وحی آدم عجیب و غریبی به نام رضای امیرخانی.
این دومین نوشتهی قدیمی است که در «از سر نوشت» از گذشتههای خودم منتشر کردهام.
تابستان
۸۰ یکی از دوستان خوب دوران مدرسهی ما به همراه برادرش که او هم با ما هممدرسهای بود و بعضی دیگر از اعضای خانواده در
تصادف رانندگی به دیار باقی شتافت. شدت حادثه و بزرگی مصیبت برای ما که
پیوندهای مستحکمی از دوران دانشآموزی با هم داشتیم به شدت تکان دهنده بود.
این نوشته را برای مجلس یادبودی خواندم که روز ۱۲ شهریور ۸۰ در مدرسه تشکیل شدهبود. البته حاضرین در مجلس همدورهایهای برادر دوستمان بودند و بعد از من هم آنها مقالهای به یاد محمدرضایشان خواندند.
علت انتشار این نوشتهی به شدت احساسی و غمآلود و نوشتهی قبلی، طلب فاتحهای است برای همهی درگذشتگان و تلنگری و یادی از مرگ که فرمود: فاذکروا ذکر النشور
مهر۹۲
از رفتار من عصبانی نشو. حالم خیلی بد است. احساس میکنم که دارم به یک حیوان تبدیل میشوم. به آنچه میکنم اعتقادی ندارم. از دستورات اطاعت میکنم تا در چشم دوستانم مثل دخترها نباشم.
هرگز نخواهی فهمید که با تفنگ آماده شلیک وارد خانه ای شدن که ده بچه و زن و پیرمرد در آن هستند، به عربی فریاد زدن و هوار کشیدن که هیچکس از جایش تکان نخورد یعنی چه.
دیگر وقت آن شده است که بنویسم. این را آن عطش درونی که دائما بیتاب ترم می سازد مدام تکرار می کند...
چندی پیش در جلسه ای از مشکلات نسل جدید و معضلات دانشگاههای کشور سخن به میان آمد. همه حاضرین در جمع بحرانهای اجتماعی سیاسی و مسائل بغرنج اقتصادی را دلیل و سرمنشاء این اوضاع نابسامان و نسل بلاتکلیف می دانستند. به نظرم رسید نکته ای را که همه از آن غافل بودند بحران معنویت در دانشگاه بنامم.