پاییز یعنی رفتن
و امشب، هفت شب از رفتن پاییز میگذرد.
برای دلم مینویسم حاجی؛
کمی پیشتر از اینها که بچه دبیرستانی بودیم، عشقمان کشید یک بار که شبِ هفت بگیریم برای پاییز.
من بودم و رضا و به گمانم دو سه تایی خُل و چِل از این دست.
دور هم نشستیم و از خوبیهای پاییز گفتیم و شعر خواندیم و در غم دوری او چند قطرهای اشک هم ریختیم به گمانم...
«بگو جوادجان! بگو نوکرتم امام رضا»
پسرک که از شلوغی جمعیت صورتش گل انداخته بود، چشمان پف کرده اش را با پشت دست مالید و بهت زده به سیل جمعیت و اتاقک فلزی پر نقش و نگاری که در بر گرفته بودند خیره ماند. لبانش که از هم جنبید، بغض پدر ترکید:
آقای مهندس با آنهمه پز و پرستیژ و موبایل و پرشیا و ویلا در شمال و ... تازه جاروکش دارالزهد است و مگر جاروکشی به این چیزهاست؟
...و چقدر هم افتخار دارد جاروکشی حرم. جاروکشی که سهل است، جاروی جاروکشان حرم بودن هم افتخار دارد؛ صبح ها که خادمین دور می ایستند و جاروها در میان، شعر می خوانند و دعا می کنند، جارو بودن در آن میان حقا که افتخار دارد.
گدایی در این پادشاه، از پادشاهی هزار دنیا افضل است.
دیاف، سرعت، فاصله، ۲۵ . شستِ دستِ راست فنر شاتر را کوک میکند.
با خودم فکر میکنم که اگر کوهها در آن دورها نبودند، این دشت سبز واقعاً تا کجا ادامه پیدا میکرد؟ باد میوزد و خوشههای تازه رُسته و سبز گندم، تا چشم کار میکند روی هم خم میشوند و هر از چند گاهی سر به سوی دیگر میجنبانند. معمولش این است که اگر در دل چنین طبیعت بکری رها شوم، ذهنم به سرعت شاعری میکند و طبع غزلم به گل مینشیند. اما …
سه روزه پشت پنجره واستادم:
یه جنازه می بینم. چشامو که می بندم تو خیالم یه جنازه می بینم. فکرش رو بکنید. هیچی نه یه جنازه. خونیه. روی زمین افتاده. کلی خون ازش رفته. اطرافش همش خونیه. چند روزه اینجا تنها روی زمین افتاده...
چیه؟ فکرتون کجا رفت؟ به خیالتون مثلا دارم کجا رو توصیف می کنم؟ بم؟ مگه همه جنازه های دنیا جمع شدن تو بم؟ حالا عجله نکنین. چشماتونو ببندین و با من بیاین: