رسانههای اجتماعی زمین بازی جدید نوجوانان و جوانان ما هستند. آیا ما با ظرافتهای بازی در این زمین جدید آشنا هستیم؟ آیا آسیبهای فعالیت در رسانههای اجتماعی را میشناسیم؟ آیا توصیههایی عمومی برای کاربری رسانههای اجتماعی وجود دارد؟ آیا میتوان دستورالعملی برای رفتار معلمان در رسانههای اجتماعی نوشت تا مسیر رشد نسل آینده در فضای مجازی را هموار کنند؟
در ادامه سعی میکنم مسیر پاسخ دادن به این پرسشها را کمی هموار کنم.
(مدرسه به مثابه یک راه حل برای رفع فقر فرهنگی)
همه چیز از یک صبح سرد پاییزی شروع شد.
آفتاب نزده، ما به قصد بازدید از یک مجموعهی آموزشی فرهنگی در یکی از شهرستانهای حاشیهی کویر، که سه ساعتی با تهران فاصله دارد، حرکت کردیم. اما در ادامهی روز، چیزهای بیشتری از ظرفیتهای یک نهاد آموزشی در منطقهای روستایی دستگیرمان شد. خیلی بیشتر از آشنا شدن با شیوههای نوین آموزشی و یا مشاهدهی اثربخشی خلاقیت و پشتکار در انجام مأموریت.
درجهبندی یک نویسنده را چند سال پیشتر به دعوت خانهی کتاب اشا از نگاه یک معلم نوشتهام. حالا که دیگر نه از خانهی کتاب اشا نشانی مانده و نه از معلمیِ من، در روزهای نمایشگاه کتاب تهران گفتم که جای خالی این نوشته را در راوی پر کرده باشم. بدون ویرایشِ تازه، هنوز هم جانِ مطلب خواندنیست. تقدیم به همهی آنهایی که دلنگران فرایند سالم رشد فرزندانمان هستند.
وبلاگ یک رسانه است و سهل و رایگان بودنِ استفاده از آن، وسوسهی کشیدهشدنش را به متن هر فعالیت یا فرآیندی تشدید می کند. نو بودنِ رسانهی وبلاگ نسبت به رسانههای دیگر (حتی خودِ اینترنت) هم، علاقه و انگیزهی نوجویان که اکثراً طبقهی جوان و جوانمرد (!) جامعه هستند را در استفاده از آن افزون میکند.
نظام آموزش و پرورش ما هم که مبتنی بر رسانه های قدیمی و تکراریِ معلم، گچ و تخته، نقشه و کره جغرافیایی و قس علی هذا است، به شدت مستعدِ بازشدن پای اینترنت و بخصوص وبلاگ به آن است.
«رسانه» واسطِ پیام میانِ فرستنده و گیرنده است و با یک تحلیلِ سادهی خطی، در نظامِ فعلیِ آموزش و پرورشِ ما، وبلاگ میتواند ضمن حضور در جایگاه های قبلیِ رسانه، جایگاههای جدیدی برای خود تعریف کند. در ذیل به اختصار به تبیین این جایگاهها و ذکر نمونه هایی از آن بسنده میکنیم:
* چرا یک معلم باید تغییر کند؟
*
مدرسه، وقتی بچهها نیستند، از اداره هم بدتر است. توی اداره ها وقتی ارباب رجوع یا مشتری نباشد، همه چیز سر جای خودش است. همه سرشان خلوتتر است. بگو بخند دارند. تقریباً همه چیز دلپذیرتر می شود.
اما توی مدرسه این طور نیست. ظاهراً همهی امور وابستگی تام و تمام به حضور دانشآموز دارد. وقتی بچهها نیستند هیچکس حوصلهی کار ندارد. همان معلمهای بگو بخندِ هر هفته، توی دفتر اخم میکنند و موقع روزنامهخواندن یا چایی خوردن سرشان را هم بلند نمیکنند. احتمالاً اگر مُجاز بود، تند و تند سیگار میکشیدند و با قوطی کبریتش روی میز بازی میکردند. سرایدار و نظافتچی هم کسل است. حتی او هم به سر و صدای بچهها، به شلوغبازیهایشان، به کثیف کردن راهروها و کلاسها عادت کرده است.
مدرسه، وقتی بچهها نیستند، از اداره هم بدتر است و من مدرسهای را دوست ندارم که وقتی بچهها نیستند همه خوشحال باشند. مدرسه برای من این گونه تعریف میشود.
بچهها نخِ اتصالِ دانههای تسبیحِ مدرسه هستند.
پدرِ عبدالله «خطاط» بود؛ این را همه میدانستند.
پیرمرد هم شیفتهی شعر؛ این را هم همه میدانستند.
کلاس چهارم الف میخواست آخرین سالهای تدریس پیرمرد برایش به یادماندنی باشد.
صبح دوشنبهی هفتهی معلّم که استادِ پیرِ ما به آهستگی از پلههای طبقهی دوم بالا میآمد، دل توی دل ما نبود که وارد کلاس شود و روی صندلیِ خود، درست جلوی ردیف وسط بنشیند، کتابش را روی میزِ اول بگذارد و بگوید: به نام خدا.
که عبدالله دست بلند کند و شعر خودش را - شیوهی مهرت معلم خصلت پروانه است... – بخواند و بلند شود تا قابِ بزرگ خطاطی شده را به پیرمرد تقدیم کند.
حتماً شنیدهای که: معلمی شغل انبیاست؛
و حتماًتر شنیدهای که: معلمی اشتعال است و اشتغال نیست.
و میگویمت که:
معلمی شاید شغل انبیا باشد، ولی اشتغال انبیا نیست.
لذا هر پیامبری که میبینی اشتغال اساسیتری از پیامبری هم دارد:
از چوپانی و گلهداری که مربوطتر است(!) بگیر تا نجاری و زراعت و تجارت!
این ها اشتغال جسم است و پیامبری دغدغهی روح.
و از همین روست که در این روزگار، پیامبری پاره وقت میشود. اشتغالات در عصر مدرنیته عمدتاً روحگیرتر از آن است که پیامبری تمام وقت باشد.
حقیقت را میدانم و واقعیت را میبینم.
مقالهای که به پیوست این پست منتشر میکنم را به سرپرستی مدیر مدرسه و شرکت محل کارم، با توجه به تجارب کاری شرکتمان در اسفند ۸۵ تدوین کردم و در اولین کنفرانس کشوری توسعه IT در آموزش و پرورش که در شهر یزد برگزار میشد، توسط ایشان ارایه شد.
در این کنفرانس و به پیوست این مقاله، یک کارگاه آموزش چندرسانهای ادبیات فارسی هم ارایه کردم که مورد استقبال شرکت کنندگان قرار گرفت. آن زمان موضوع مدارس هوشمند و چندرسانهای و ... خیلی جدید و جذاب بود. این مقاله سندی است بر اثرگذاری مجموعهی فام بر روند اجرای طرح مدارس هوشمند تا امروز.
دریافت فایل:
مدارس چند رسانهای، گامی به سوی مدارس هوشمند
(انتشار در وبلاگ: مهر ۹۲)
زمانی که یک تازه معلم بیست و چهار
ساله، یک مهندس صنایع پر هیجان و یک کارمند با انگیزه و خلاق بودم، یک روز
بعد از صحبت با مدیر مدرسهی هوشمندمان، دریافتم که آنچه از هوشمندی مدنظر
ماست چقدر با تصورات بیرونی از هوشمندی تفاوت دارد. کاغذ و قلم برداشتم و
خیلی سریع جدولی کشیدم تا تفاوتهای وضع موجود با وضع آرمانیمان را
بنویسم. البته من در آن لحظه در شرایطی نبودم که بتوانم تحلیلی از جایگاه
زمانی و مکانی خودم داشته باشم و نمیدانستم که نوشتن همین ده بند کوتاه و
-از نظر خودم- بدیهی چقدر مهم و اثرگذار است.
از آن روز تا حالا صدها
بار آن یادداشت کوتاه و تلگرافی من که برای یادآوری به همکارانم در مدرسه
نوشته بودم در فضای مجازی، مجلات عمومی و تخصصی، مجامع دانشگاهی و
همایشهای علمی و ... مورد توجه، نقل قول و استناد قرار گرفته، بیآنکه
کسی بداند یا بتواند بداند که «ده اصل کلیدی آموزش در مدارس هوشمند» از کجا
آمده است!
گفتم برای ثبت در تاریخ و جلوگیری از سرگردانی بیش از پیش
تاریخپژوهان و محققان در قرنهای آینده (!) یکبار برای همیشه خودم به این
خطیئهای که مرتکب شدم اعتراف کنم و بار گناه انحراف اذهان عمومی را از دوش
بردارم: بدانید و آگاه باشید که «ده اصل کلیدی آموزش در مدارس هوشمند» نه
ترجمه است و نه تحقیق؛ نه مبتنی بر پژوهشهای دامنهدار است و نه متکی بر
مطالعات ادامه دار. این همه فقط بیان آرمانهای ذهنی یک جوان خام خیال بوده
و هست!
غفرالله لنا و لکم
آبان ۹۷
توضیح واجبتر متن:
غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم.
البته
نمیشود که آدم غرضی از انجام کاری نداشته باشد. اما فکر نکنید که با
اینچنین تیتر زدنهایی میخواهم به یک چالش عمیق فرهنگی در سطوح بالای
مدیریت آموزش کشور طعنه بزنم یا به سرحدات بیفکری و بیتدبیری در مقولهی
تعلیم و تربیت نوجوانان در نگاه کلان اشارهای بکنم.
باور کنید که اصلاً غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم!