وبلاگ یک رسانه است و سهل و رایگان بودنِ استفاده از آن، وسوسهی کشیدهشدنش را به متن هر فعالیت یا فرآیندی تشدید می کند. نو بودنِ رسانهی وبلاگ نسبت به رسانههای دیگر (حتی خودِ اینترنت) هم، علاقه و انگیزهی نوجویان که اکثراً طبقهی جوان و جوانمرد (!) جامعه هستند را در استفاده از آن افزون میکند.
نظام آموزش و پرورش ما هم که مبتنی بر رسانه های قدیمی و تکراریِ معلم، گچ و تخته، نقشه و کره جغرافیایی و قس علی هذا است، به شدت مستعدِ بازشدن پای اینترنت و بخصوص وبلاگ به آن است.
«رسانه» واسطِ پیام میانِ فرستنده و گیرنده است و با یک تحلیلِ سادهی خطی، در نظامِ فعلیِ آموزش و پرورشِ ما، وبلاگ میتواند ضمن حضور در جایگاه های قبلیِ رسانه، جایگاههای جدیدی برای خود تعریف کند. در ذیل به اختصار به تبیین این جایگاهها و ذکر نمونه هایی از آن بسنده میکنیم:
پیش از هر چیز تلاش میکنم تا این نوشتار رنگ و بویِ گِلهگزاری و گدایی نیابد.
اما هیچ مدلی برای بیانِ شیرین و گوارای ماجرای جلال در ذهنم ندارم. شاید اصلاً نقض غرض باشد این که بخواهیم یک حقیقتِ تلخ را دوستداشتنی روایت کنیم.
مسألهی شیوهی روایت کردن، مسألهی راوی است. چگونه بگویم که حقیقت قلب نگردد و سیاهنمایی تلقی نشود؟ چگونه بگویم که ناامیدکننده نباشد و در عین حال مستند باشد؟
اصلاً چرا باید همواره کارِ مستند تلخ باشد؟ چرا هر آن موضوعی که برای روایت کردن مییابیم کمی تلخی و ترشی دارد؟
* چرا یک معلم باید تغییر کند؟
هر چند که اصولاً اهل درافتادن با مقبولات و مشهوراتم و از تیتر این مقال هم اولین برداشتِ محتمل همین است؛ اما بزرگی را لزوماً در درافتادن با بزرگان نمیبینم و از درافتادن با بزرگان، شخصاً بزرگی نمیجویم. لکن به نظرم ریشهیابی پدیدارهای بزرگ عامه پسند، کلید گشودن راز و رمزهای بسیاری است.
این بانوی مجردهی چشمبادامیِ جمعهشبهای تلهویزیونِ ما، از جهاتِ بسیاری مرا به یاد آن پسرکِ دستانِ چشمآبیِ جاروسوار میاندازد و برایتان اگر بخواهم بگویم کلید یافتن شباهتهای این هر دو در امرِ آموزش نهفته است.