سیدعلی نشستهاست روبرویم. تختهاش را آوردهاست و برایش قابلمه میکشم. یک قابلمهی کوچک، یکی متوسط و یکی بزرگ. پاک میکند.
سفره میکشم، دور تا دور لیوان میگذارم و بشقاب و قاشق و چنگال. نان، آب، برنج، خورشت. پاک میکند.
بعد گنجشک میکشم، توی قفس. دوست دارد. جای آب و دانه هم برای گنجشک میکشم. پاک میکند.
برایم شیر گرم کردهاند. سیدعلی هم میخواهد. برای او هم گرم میکنند. لیوانها را توی سینی گذاشتهایم تا خنک شود. سیدعلی با انگشت خامهی روی شیر را بر میدارد و توی سینی میاندازد. دعوایش نمیکنم. اما سرشیر خودم را با ولع میخورم و بهبه و چهچه میکنم. به دهانِ من زل زده است. سرشیر خودش را از توی سینی بر میدارد و توی دهان میگذارد. ادای من را در میآورد. سرش را تکان میدهد و بهبه میگوید.
پیش از هر چیز تلاش میکنم تا این نوشتار رنگ و بویِ گِلهگزاری و گدایی نیابد.
اما هیچ مدلی برای بیانِ شیرین و گوارای ماجرای جلال در ذهنم ندارم. شاید اصلاً نقض غرض باشد این که بخواهیم یک حقیقتِ تلخ را دوستداشتنی روایت کنیم.
مسألهی شیوهی روایت کردن، مسألهی راوی است. چگونه بگویم که حقیقت قلب نگردد و سیاهنمایی تلقی نشود؟ چگونه بگویم که ناامیدکننده نباشد و در عین حال مستند باشد؟
اصلاً چرا باید همواره کارِ مستند تلخ باشد؟ چرا هر آن موضوعی که برای روایت کردن مییابیم کمی تلخی و ترشی دارد؟
* چرا یک معلم باید تغییر کند؟
*
عاقبت پروندهام را، با غبار آرزوها / خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالیِ من، صفحهی بازِ حوادث / در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
ماجرا از صبح یک روزِ بهاری، فروردینِ هشتاد و چهار، شروع شد و مستنداتی از
جلسهی آن روز موجود است که ثابت میکند هیچیک از ما، هر چقدر هم
آیندهنگر و تیزبین، نمیتوانستیم عمق اثر و اهمیتِ این حرکتِ کوچک دوستانه
را تخمین بزنیم.
آن روزها که تعداد وبلاگنویسانی که در دنیای
حقیقی هم میشناختیمشان به اندازهی انگشتان دو دست نمیرسید، اولین
تصمیممان این بود که «رازنهفته» و «دلشدگان» را که سابقه و مخاطبین مشخص و
خوبی داشتند از سرویسهای رایگان خارج کنیم و رسمی شویم و اینگونه بود که
«رازِ دل» متولد شد.
سلام مجید؛
باید راستش را به خوانندگان راوی بگویم. اصلاً نمیشود که نگویم و به جای آن مثلاً از پراکندهپندارهای یک پیامبر پاره وقت بگویم. اصلاً نمیشود. باید راستش را بگویم.
در این مدتی که نبودی –و هر که نداند میپندارد که اقلاً راجع به دو سه سالِ گذشته سخن میگویم- تلاشِ من این بود که نبودنت معلوم نباشد. نه این که نباشد، خیلی توی چشم نباشد.
اما از وقتی که آمدهای دیگر نتوانستم نبودنت را پنهان کنم . نه از خودم و نه از خوانندگان راوی؛ و همین است که میگویم نمی توانم نگویم.
جهادی نرفته و ندیده نیستم. زیاده هم دیدهام. در چهار گوشهی ایران هم دیدهام. بوشهر و چابهار و زابل و بم و گناباد و پاوه را که به هم وصل کنی میفهمی که راست میگویم. اما آنچه تو دیدهای فرق میکند؛ و تا چند روزِ پیش هیچ نمیدانستم که اینهمه فرق میکند.
در یک قرن اخیر دو نظریهی مهم روانشناختی کاملاً متمایز و متفاوت بر محیط های آموزش حاکم بوده است. نظریهی متقدم که به نظریهی رفتارگرایی موسوم است، آموزش را تغییر در رفتار تعریف میکند و آن را ناشی از قانون اثر و تقویت میداند. به این معنی که آنچه از آموزشگر به یادگیرنده منتقل میشود هر الگوی رفتاریای است که به وسیلهی تشویق یا تنبیه تقویت گردد. در این شرایط خوبی، راستی و درستیِ پدیده ها و بدی، نادرستی و باطل بودن افکار و اعمال صرفاً با شرطی سازی فعال یا غیرفعال به یادگیرنده منتقل میشود. در حقیقت اثرگذاری و تقویت آن اثرات بر یادگیرنده صرفاً کارکرد شرطی سازی دارد و آن چه در نهایت مهم مینماید، نتیجهی رفتارِ دانشآموز است.
1.
روز جنگ خندق، عمروبن عبدود را که بر زمین زد، بلافاصله که بر سینهاش نشست، سرش را نبُرید. برخاست. اندکی دور میدان قدم زد و سپس کارش را ساخت.
نتیجهی کشیدن ذوالفقار بر گردن آن نامرد، در هر دو حالت یکی بود: هلاکت دشمن دین.
اولی در فرآیندی غلط و دومی در فرآیندی صحیح.
2.
بعدِ سقیفه، مترادف با فاجعهی در و دیوار که ریسمان به گردن در کوچهها...
میتوانست به یک حملهی حیدری، صف اعدا را از هم بدرد. اما شرایط مهیا نبود. پیش زمینهها و معرفت و آگاهی و شعور مردم، به او قد نمیداد.
نتیجه در ظاهر فدای فرآیند شد.
* دیدار اول: بیت الله
تو هم منتظری؛ چون تمام مردم شهر. انتظار چیز خوبی است. اما نه اگر ندانی چه خواهد شد. همه دور تا دور خانه را گرفتهاند و کسی جز به نجوا سخنی نمیگوید. سه روز است که کارشان همین است. طواف این خانه سنتی ابراهیمی است –هر چند در این روزگار، ذکر لات و عزی نام و یادی از ابراهیم خلیل بر جا نگذاشته است- اما سه روز است که کسی در این جا قدم از قدم بر نمیدارد.
هر چند که اصولاً اهل درافتادن با مقبولات و مشهوراتم و از تیتر این مقال هم اولین برداشتِ محتمل همین است؛ اما بزرگی را لزوماً در درافتادن با بزرگان نمیبینم و از درافتادن با بزرگان، شخصاً بزرگی نمیجویم. لکن به نظرم ریشهیابی پدیدارهای بزرگ عامه پسند، کلید گشودن راز و رمزهای بسیاری است.
این بانوی مجردهی چشمبادامیِ جمعهشبهای تلهویزیونِ ما، از جهاتِ بسیاری مرا به یاد آن پسرکِ دستانِ چشمآبیِ جاروسوار میاندازد و برایتان اگر بخواهم بگویم کلید یافتن شباهتهای این هر دو در امرِ آموزش نهفته است.