* چرا یک معلم باید تغییر کند؟
در یک قرن اخیر دو نظریهی مهم روانشناختی کاملاً متمایز و متفاوت بر محیط های آموزش حاکم بوده است. نظریهی متقدم که به نظریهی رفتارگرایی موسوم است، آموزش را تغییر در رفتار تعریف میکند و آن را ناشی از قانون اثر و تقویت میداند. به این معنی که آنچه از آموزشگر به یادگیرنده منتقل میشود هر الگوی رفتاریای است که به وسیلهی تشویق یا تنبیه تقویت گردد. در این شرایط خوبی، راستی و درستیِ پدیده ها و بدی، نادرستی و باطل بودن افکار و اعمال صرفاً با شرطی سازی فعال یا غیرفعال به یادگیرنده منتقل میشود. در حقیقت اثرگذاری و تقویت آن اثرات بر یادگیرنده صرفاً کارکرد شرطی سازی دارد و آن چه در نهایت مهم مینماید، نتیجهی رفتارِ دانشآموز است.
1.
روز جنگ خندق، عمروبن عبدود را که بر زمین زد، بلافاصله که بر سینهاش نشست، سرش را نبُرید. برخاست. اندکی دور میدان قدم زد و سپس کارش را ساخت.
نتیجهی کشیدن ذوالفقار بر گردن آن نامرد، در هر دو حالت یکی بود: هلاکت دشمن دین.
اولی در فرآیندی غلط و دومی در فرآیندی صحیح.
2.
بعدِ سقیفه، مترادف با فاجعهی در و دیوار که ریسمان به گردن در کوچهها...
میتوانست به یک حملهی حیدری، صف اعدا را از هم بدرد. اما شرایط مهیا نبود. پیش زمینهها و معرفت و آگاهی و شعور مردم، به او قد نمیداد.
نتیجه در ظاهر فدای فرآیند شد.
هر چند که اصولاً اهل درافتادن با مقبولات و مشهوراتم و از تیتر این مقال هم اولین برداشتِ محتمل همین است؛ اما بزرگی را لزوماً در درافتادن با بزرگان نمیبینم و از درافتادن با بزرگان، شخصاً بزرگی نمیجویم. لکن به نظرم ریشهیابی پدیدارهای بزرگ عامه پسند، کلید گشودن راز و رمزهای بسیاری است.
این بانوی مجردهی چشمبادامیِ جمعهشبهای تلهویزیونِ ما، از جهاتِ بسیاری مرا به یاد آن پسرکِ دستانِ چشمآبیِ جاروسوار میاندازد و برایتان اگر بخواهم بگویم کلید یافتن شباهتهای این هر دو در امرِ آموزش نهفته است.
حتماً شنیدهای که: معلمی شغل انبیاست؛
و حتماًتر شنیدهای که: معلمی اشتعال است و اشتغال نیست.
و میگویمت که:
معلمی شاید شغل انبیا باشد، ولی اشتغال انبیا نیست.
لذا هر پیامبری که میبینی اشتغال اساسیتری از پیامبری هم دارد:
از چوپانی و گلهداری که مربوطتر است(!) بگیر تا نجاری و زراعت و تجارت!
این ها اشتغال جسم است و پیامبری دغدغهی روح.
و از همین روست که در این روزگار، پیامبری پاره وقت میشود. اشتغالات در عصر مدرنیته عمدتاً روحگیرتر از آن است که پیامبری تمام وقت باشد.
حقیقت را میدانم و واقعیت را میبینم.
مقالهای که به پیوست این پست منتشر میکنم را به سرپرستی مدیر مدرسه و شرکت محل کارم، با توجه به تجارب کاری شرکتمان در اسفند ۸۵ تدوین کردم و در اولین کنفرانس کشوری توسعه IT در آموزش و پرورش که در شهر یزد برگزار میشد، توسط ایشان ارایه شد.
در این کنفرانس و به پیوست این مقاله، یک کارگاه آموزش چندرسانهای ادبیات فارسی هم ارایه کردم که مورد استقبال شرکت کنندگان قرار گرفت. آن زمان موضوع مدارس هوشمند و چندرسانهای و ... خیلی جدید و جذاب بود. این مقاله سندی است بر اثرگذاری مجموعهی فام بر روند اجرای طرح مدارس هوشمند تا امروز.
دریافت فایل:
مدارس چند رسانهای، گامی به سوی مدارس هوشمند
(انتشار در وبلاگ: مهر ۹۲)
زمانی که یک تازه معلم بیست و چهار
ساله، یک مهندس صنایع پر هیجان و یک کارمند با انگیزه و خلاق بودم، یک روز
بعد از صحبت با مدیر مدرسهی هوشمندمان، دریافتم که آنچه از هوشمندی مدنظر
ماست چقدر با تصورات بیرونی از هوشمندی تفاوت دارد. کاغذ و قلم برداشتم و
خیلی سریع جدولی کشیدم تا تفاوتهای وضع موجود با وضع آرمانیمان را
بنویسم. البته من در آن لحظه در شرایطی نبودم که بتوانم تحلیلی از جایگاه
زمانی و مکانی خودم داشته باشم و نمیدانستم که نوشتن همین ده بند کوتاه و
-از نظر خودم- بدیهی چقدر مهم و اثرگذار است.
از آن روز تا حالا صدها
بار آن یادداشت کوتاه و تلگرافی من که برای یادآوری به همکارانم در مدرسه
نوشته بودم در فضای مجازی، مجلات عمومی و تخصصی، مجامع دانشگاهی و
همایشهای علمی و ... مورد توجه، نقل قول و استناد قرار گرفته، بیآنکه
کسی بداند یا بتواند بداند که «ده اصل کلیدی آموزش در مدارس هوشمند» از کجا
آمده است!
گفتم برای ثبت در تاریخ و جلوگیری از سرگردانی بیش از پیش
تاریخپژوهان و محققان در قرنهای آینده (!) یکبار برای همیشه خودم به این
خطیئهای که مرتکب شدم اعتراف کنم و بار گناه انحراف اذهان عمومی را از دوش
بردارم: بدانید و آگاه باشید که «ده اصل کلیدی آموزش در مدارس هوشمند» نه
ترجمه است و نه تحقیق؛ نه مبتنی بر پژوهشهای دامنهدار است و نه متکی بر
مطالعات ادامه دار. این همه فقط بیان آرمانهای ذهنی یک جوان خام خیال بوده
و هست!
غفرالله لنا و لکم
آبان ۹۷
*
...و یکی از بخارا پس از واقعه [حملهی چنگیز] گریخته بود و به خراسان آمده، حال بخارا ازو پرسیدند. گفت: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.»
جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند، اتّفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتواند بود...(تاریخ جهانگشای جوینی)
**
عصر یکی از آخرین چهارشنبههای هشتاد و یک، به دعوت کسی بود یا کسانی، درست به خاطر ندارم، همراه یکی از رفقا عازم شدیم به جلسهای در خبرگزاری قدس. موضوع جلسه گویا تشکیل گروهی بود یا حلقهای یا جمعیتی یا سمنی (سازمانِ مردم – نهاد یا همان ان.جی.اوی خودمان!) برای مطالعه و پروارسازی افکار نسل جوان در زمینهی فلسطین. قدری توی راهرو و دم در معطل شدیم تا دعوتمان کردند به اتاق جلسه. میزِ گردی بود که دور تا دور نشسته بودند، همه هم غریبه (البته با ما و برای ما) گوشهای از مجلس یکی دو تا صندلی خالی مانده بود که فیالفور اشغال کردیم. کسی خودش را معرفی نکرد و از ما هم نخواستند که خودمان را معرفی کنیم. البته در طول جلسه از لابلای حرفها فهمیدم که آن آقایی که بالاتر از همه نشستهاند، دکتر مجتبی رحماندوست (اخوی آقا مصطفی) دبیر جمعیت حمایت از مردم فلسطین هستند و کنار دستشان آقای محترمی به نام سردار نورانی که نمیدانم چهکارهی آن جا بودند.
**
«صبح امروز، هواپیمایی با 75 سرنشین در قبرستان شهرمان سقوط میکند. طبق
آخرین اخبار واصله، تاکنون 22750 جنازه در محل حادثه کشف شده است و کار
گروه امداد و نجات برای یافتن اجساد قربانیان همچنان ادامه دارد.»
***
بامزه بود؟ بر فرض مثال اگر به جای عبارت «شهرمان» از عبارت «شهر تبریز» استفاده میکردم، آیا شما بیشتر میخندیدید؟ نه.
اسم این را میگذارم طنز پاک.
****
ماجرای این روزهای کاریکاتور روزنامهی ایران، من را یاد ماجرای داستان
نشریهی موج در سالهای قبل انداخت. یک نشریهی دانشجویی با تیراژ 300
نسخه، داستانی را منتشر میکند که سر از خطبههای نمازجمعهی تهران در
میآورد. آن گونه که میگویند در این داستان به ساحت مقدس حضرت صاحبالزمان
(عج) توهین شده است. نویسنده، سردبیر و هفت جد و آبای نشریه و دانشگاه را
زندانی میکنند و تظاهرکنندگان خشمگین، خواستار اعدام نویسندهی داستان
میشوند. افکار عمومی، این گونه جسارتهای قلم به دستان مزدور را توطئهی
عوامل استکبار جهانی میدانند و زنگ خطر هتک حرمت شعایر دینی در مجامع صنفی
و عامهی مردم به صدا در میآید.
اما واقعیت این گونه نبود.
توضیح واجبتر متن:
غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم.
البته
نمیشود که آدم غرضی از انجام کاری نداشته باشد. اما فکر نکنید که با
اینچنین تیتر زدنهایی میخواهم به یک چالش عمیق فرهنگی در سطوح بالای
مدیریت آموزش کشور طعنه بزنم یا به سرحدات بیفکری و بیتدبیری در مقولهی
تعلیم و تربیت نوجوانان در نگاه کلان اشارهای بکنم.
باور کنید که اصلاً غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم!