* و اینهمه را برای دلم نوشتم؛ و مهدی –که آنهمه احساساتی و فهیم است-
هان مجیدِ دلِ برادر! هان!
به خیالت که چه؟ هان؟ افشا کردی که کردی، خلق عظیمم را که برایت تنگ نمی کنم که!
اشتباه گرفتی اخوی!
فکر کردی عکس بگذاری این جا، افشا کنی، عصبانی میشوم و یا من هم متقابلاً افشا میکنم؟
درست فکر کردی! به غایت عصبانیام و حالا و در این لحظات میخواهم مرگ را افشا کنم. تصمیم گرفتهام فاشترین راز عالم را افشا کنم.
توی دو هفتهی اخیر (دو هفتهی شیرین آغاز زندگی مشترک) سه تا مجلس ختم را نرفتم:
اول: مادر عبدالله شاعر که روزگاری گفته بود: «شیوهی مهرت معلم، خصلت پروانه است...»؛
دوم: مادر استادم که خیلی دوستم میدارد؛
و سوم: پدر رفیقی که سخت دوستش میداشتم: مهدی...
و باید بگویم. و بایستی حتماً بگویم.
و بعد از این همه نام پوشی و مخفیکاری، امروز بایستی حتماً بگویم. اما؛ این همه سال حرف را هم که نگفته باشی، باز هم میمانی که از کجا بیاغازی. آغازیدن سخت است، و الا که روایت کردن کار هر حرّافِ هرزهدرای بیشرم و حیایی میشد!
از گفتنی ها هم میانگارم که آغاز باید از شرحِ ربط من و مجید باشد. سؤال اول این است: من و مجید اصولاً چه ربطی به هم داریم؟ و چرا قرار است -یا خیال میکنیم قرار است- با هم باشیم؟
زمانی که یک تازه معلم بیست و چهار
ساله، یک مهندس صنایع پر هیجان و یک کارمند با انگیزه و خلاق بودم، یک روز
بعد از صحبت با مدیر مدرسهی هوشمندمان، دریافتم که آنچه از هوشمندی مدنظر
ماست چقدر با تصورات بیرونی از هوشمندی تفاوت دارد. کاغذ و قلم برداشتم و
خیلی سریع جدولی کشیدم تا تفاوتهای وضع موجود با وضع آرمانیمان را
بنویسم. البته من در آن لحظه در شرایطی نبودم که بتوانم تحلیلی از جایگاه
زمانی و مکانی خودم داشته باشم و نمیدانستم که نوشتن همین ده بند کوتاه و
-از نظر خودم- بدیهی چقدر مهم و اثرگذار است.
از آن روز تا حالا صدها
بار آن یادداشت کوتاه و تلگرافی من که برای یادآوری به همکارانم در مدرسه
نوشته بودم در فضای مجازی، مجلات عمومی و تخصصی، مجامع دانشگاهی و
همایشهای علمی و ... مورد توجه، نقل قول و استناد قرار گرفته، بیآنکه
کسی بداند یا بتواند بداند که «ده اصل کلیدی آموزش در مدارس هوشمند» از کجا
آمده است!
گفتم برای ثبت در تاریخ و جلوگیری از سرگردانی بیش از پیش
تاریخپژوهان و محققان در قرنهای آینده (!) یکبار برای همیشه خودم به این
خطیئهای که مرتکب شدم اعتراف کنم و بار گناه انحراف اذهان عمومی را از دوش
بردارم: بدانید و آگاه باشید که «ده اصل کلیدی آموزش در مدارس هوشمند» نه
ترجمه است و نه تحقیق؛ نه مبتنی بر پژوهشهای دامنهدار است و نه متکی بر
مطالعات ادامه دار. این همه فقط بیان آرمانهای ذهنی یک جوان خام خیال بوده
و هست!
غفرالله لنا و لکم
آبان ۹۷
*
...و یکی از بخارا پس از واقعه [حملهی چنگیز] گریخته بود و به خراسان آمده، حال بخارا ازو پرسیدند. گفت: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.»
جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند، اتّفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتواند بود...(تاریخ جهانگشای جوینی)
**
عصر یکی از آخرین چهارشنبههای هشتاد و یک، به دعوت کسی بود یا کسانی، درست به خاطر ندارم، همراه یکی از رفقا عازم شدیم به جلسهای در خبرگزاری قدس. موضوع جلسه گویا تشکیل گروهی بود یا حلقهای یا جمعیتی یا سمنی (سازمانِ مردم – نهاد یا همان ان.جی.اوی خودمان!) برای مطالعه و پروارسازی افکار نسل جوان در زمینهی فلسطین. قدری توی راهرو و دم در معطل شدیم تا دعوتمان کردند به اتاق جلسه. میزِ گردی بود که دور تا دور نشسته بودند، همه هم غریبه (البته با ما و برای ما) گوشهای از مجلس یکی دو تا صندلی خالی مانده بود که فیالفور اشغال کردیم. کسی خودش را معرفی نکرد و از ما هم نخواستند که خودمان را معرفی کنیم. البته در طول جلسه از لابلای حرفها فهمیدم که آن آقایی که بالاتر از همه نشستهاند، دکتر مجتبی رحماندوست (اخوی آقا مصطفی) دبیر جمعیت حمایت از مردم فلسطین هستند و کنار دستشان آقای محترمی به نام سردار نورانی که نمیدانم چهکارهی آن جا بودند.
*
اگر پایین این نوشته را نگاه کنید، با زبان شیرین فارسی نوشتهاست: چهارشنبه، هفدهم خرداد هشتاد و پنج.
شصت و یک را که از هشتاد و پنج منها کنی، میماند بیست و چهار؛ و حالا
یعنی که مطمئناً بیست و چهار سال در این دنیا نفس کشیدهام. بیست و چهار
سالی که اگر هر سال را به یک ساعت تشبیه کنیم، از فردا وارد دومین روز
زندگیام خواهم شد.
**
«صبح امروز، هواپیمایی با 75 سرنشین در قبرستان شهرمان سقوط میکند. طبق
آخرین اخبار واصله، تاکنون 22750 جنازه در محل حادثه کشف شده است و کار
گروه امداد و نجات برای یافتن اجساد قربانیان همچنان ادامه دارد.»
***
بامزه بود؟ بر فرض مثال اگر به جای عبارت «شهرمان» از عبارت «شهر تبریز» استفاده میکردم، آیا شما بیشتر میخندیدید؟ نه.
اسم این را میگذارم طنز پاک.
****
ماجرای این روزهای کاریکاتور روزنامهی ایران، من را یاد ماجرای داستان
نشریهی موج در سالهای قبل انداخت. یک نشریهی دانشجویی با تیراژ 300
نسخه، داستانی را منتشر میکند که سر از خطبههای نمازجمعهی تهران در
میآورد. آن گونه که میگویند در این داستان به ساحت مقدس حضرت صاحبالزمان
(عج) توهین شده است. نویسنده، سردبیر و هفت جد و آبای نشریه و دانشگاه را
زندانی میکنند و تظاهرکنندگان خشمگین، خواستار اعدام نویسندهی داستان
میشوند. افکار عمومی، این گونه جسارتهای قلم به دستان مزدور را توطئهی
عوامل استکبار جهانی میدانند و زنگ خطر هتک حرمت شعایر دینی در مجامع صنفی
و عامهی مردم به صدا در میآید.
اما واقعیت این گونه نبود.
*
رغبتک فی زاهد فیک ذل نفس
و
زهدک فی راغب فیک نقصان حظ
این را اول بار از حاجی شنیدم، روزی که از معشوق زمینی اش رنجیده بود و کنایه می زد و نفرین میفرستاد به شیطان رجیم.
این دو جمله، راز سربلندی و عزت و مردانگی در عالمِ وجود است که با صدای امیر علیه السلام به گوش خاکیان رسید:
«تمایل تو به آن که (آن چه) از تو دوری می جوید، مایهی ذلت نفس توست و دوری جستن از آن که (آن چه) به سوی تو تمایل دارد، بهرهات را کم میکند.»
...
مرد میانه سال: سراغ می گیرد از حسینِ علی بهترین خلق و کسی نمی داند. مردی کوفی است که به شتاب آمده؛ واحه به واحه و رباط به رباط؛ کم نیست سه روز در راه!
حالا سوار دوباره سوار است و نا آرام دور سکو می گردد و به آن ها که به سویش می دوند چیزها می گوید که ما نمی شنویم؛ به جای آن صدای مرد میان سال که نزدیک تر است به عبدالله و همراهان، به گوش می رسد-
توضیح واجبتر متن:
غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم.
البته
نمیشود که آدم غرضی از انجام کاری نداشته باشد. اما فکر نکنید که با
اینچنین تیتر زدنهایی میخواهم به یک چالش عمیق فرهنگی در سطوح بالای
مدیریت آموزش کشور طعنه بزنم یا به سرحدات بیفکری و بیتدبیری در مقولهی
تعلیم و تربیت نوجوانان در نگاه کلان اشارهای بکنم.
باور کنید که اصلاً غرضی از نوشتن این یادداشت (ها) ندارم!